میدونی، من توی زندگی به هیچچیزی بیشتر از روابطم با آدمها فکر نکردهم و نمیکنم و با اینحال، هنوز هم، هربار، با مرور آدمهایی که وارد زندگیم شدهن، شگفتزده میشم! انقدر شگفتزده، که سخت میشه باور کنم چیزی به اسم شانس وجود نداره و اینکه من توی زندگی بارها و بارها، با آدمهای خاکستریِ معرکهای، در یک زمان یکسان، در یک مکان مشترک قرار گرفتهم، از خوششانسی من نبوده. اون هم من، آدمی که یه دیوار نامرئی بلند دورشه و یه اَلک با سوراخهای خیلی ریز توی دستش، که مبادا چینی نازک تنهاییش، سر هیچ و پوچ ترک برداره.