تو مسیر یادگیری هر مهارت جدیدی، برای من یک نقطهی طلایی وجود داره. نقطهای که هیچ وقت دقیقا نمیدونم کجاست و کی قراره بهش برسم؛ چون بسته به عاملهای مختلفی، گاهی دوره و گاهی نزدیک. ولی نکته اینجاست که همیشه میدونم اگر از اون نقطه عبور کنم، دیگه احتمال برای همیشه دست کشیدنام از یادگیری اون مهارت به صفر میل میکنه. ممکنه ماهها ازش فاصله بگیرم، ولی میدونم باز هم بهش برمیگردم. و این هم معنیش این نیست که از اون نقطه به بعد، لزوما قراره توی سرازیری باشم. خیلی وقتها بعدش سختتره، فقط انگار پلهای پشت سرت به معنای خوبی خراب میشن. واسه همین سعی میکنم حتی اگر خیلی خسته و بیانگیزهم، که به لطف حضور سگِ سیاه خونگیم میشه خیلی وقتها، کشونکشون خودم رو برسونم به اون نقطهی طلایی و پرچم رو بکوبم توی زمین. درسته نمیدونی کی میرسی، ولی وقتی برسی حسش میکنی. امشب که وسط صحبت کردن با دوست ترکام، براش نوشتم Sen giderken ben dönüyordum و خندید که این رو دیگه از کجا یاد گرفتی؟ فهمیدم که ازش گذشتم.