واقعا هیچ ایده‌ای ندارید که من چقدر دوست دارم حرف بزنم و هم‌زمان چقدر تلاش برای برقراری روابط انسانی می‌تونه ته‌مونده‌ی انرژی توی وجودم رو بمکه؛ چون احساس بیگانه بودن دستش رو از روی گلوم برنمی‌داره. با این‌ وجود می‌دونم هرچی که بیشتر بترسم و کمتر سعی کنم از پیله‌ی خودم بیرون بیام، تلاش‌های بعدی سخت‌تر و سخت‌تر می‌شن، و خشک شدن توی این پیله، آخرین چیزیه که می‌خوام. اینه که همچنان که دارن توی دلم رخت می‌شورن و توی ذهنم هزارتا سناریوی احتمالی که قراره به پشیمونی‌م منجر بشه رو مرور می‌کنم، انگشتم رو می‌ذارم روی دکمه‌ی Send تا اون سمت ماجرا، بی‌خبر از همه‌ی این اضطراب‌ها، استاد سه‌تارم بعد چندین ماه، اسم شاگرد فراری‌ش رو روی صفحه‌ی گوشی ببینه، دوست جدیدم سریالی که بهش معرفی می‌کنم رو چک کنه، و سارا با چالش جدیدِ بازی خود‌ساخته‌ی من مواجه شه.