قبلترها، افسردگی برای من شبیه به گم شدن توی یک برهوت بیانتها بود که فرقی نمیکرد چهقدر و به چه سمتی توش حرکت میکنم؛ هیچ وقت نشونی از امید و یا زندگی پیدا نمیشد. حتی سراب هم نه. تسلیمِ مطلق. این روزها اما افسردگی شبیه به گیر افتادن توی یک اتاقک شیشهایه. دستی که از زندگیِ اون طرف شیشه کوتاهه، و چشمی که به امیدِ جاری شده در اون سمت، بیناست.