چرا دست گذاشتم روی ترس از گربه‌ها وقتی که این ترس نه زندگیم رو مختل کرده بود و نه اون‌قدر توی خودم مسئولیت‌پذیری سراغ داشتم که فکر داشتن حیوون خونگی توی سرم باشه؟ چون این ترس واقعی بود و رد پاش رو توی کابوس‌هام هم می‌شد دید؛ و من همیشه فراری بودم از اینکه دنبال شکست ترس‌های پوشالی باشم و تبدیل شدن به یه قهرمان پوشالی راضیم کنه. این شد که رفتم سراغ گربه‌ها.
نقطه‌ی روشن روز جمعه، رد شدن از این ترس بود. وقتی که آروم آروم به گربه‌ی سفید توی پارک نزدیک شدم، کنارش نشستم، و با احتیاط نوازشش کردم. رهگذرها احتمالا شاهد صحنه‌ی معمولی چرخیدن یک گربه‌‌ی عادی دور پاهای یک آدم عادی‌تر بودن. برای من اما، اون ثانیه‌ها، حاصل نزدیک به پنج سال تلاشِ قدم به قدم برای رد شدن از این ترس بود. تلاشی که قراره بارها و بارها وقتی ترسیده‌م بهش برگردم، و یادم بیفته یک روز، مواجهه‌ی من با این ترس، اون قدر معمولی می‌شه، که توجه هیچ رهگذری رو به خودش جلب نکنه.