وقتی به زبون میارمش خندهدار به نظر میرسه؛ اما این روزها مدام انرژیم رو جمع میکنم؛ از روی تخت بلند میشم؛ موهام رو میبندم و هنوز قدمی برنداشتهم که اون انرژی دود میشه و میره هوا و من دوباره برمیگردم به تخت. هیچ ایدهای ندارم کی قراره بگذره و فکر میکنم تنهایی از پسش برنمیام؛ اما نه من میخوام باری روی دوش دیگران باشم و نه کسی میتونه هزار بار زمین خوردنِ روزانهی من رو تاب بیاره و بار هزار و یکم هم دستم رو بگیره.