یک تصویر از برادرم توی ذهنم هست که خیلی وقت‌ها بهش فکر می‌کنم. شب عیده و تازه از خوابگاه برگشته خونه که تلفنش زنگ می‌خوره. جواب می‌ده و خبر می‌رسه که هم‌اتاقیش تصادف کرده و توی کماست. برادرم؟ دو سه دقیقه به این اتفاق فکر می‌کنه و با خونسردی برمی‌گرده سر کارش. و می‌دونی؟ این تصویر برای من که زندگیم مدام در اضطراب، استرس، نگرانی و اُورثینک می‌‌گذره، واقعا شگفت‌انگیزه. این میزان از درگیر نشدن در اون چیزی که تحت کنترلت نیست و تمرکز روی اون چیزی که روش کنترل داری.
دارم وارد مسیری می‌شم که قراره تا چندین ماه استرس زیادی رو وارد زندگیم کنه و می‌دونم من توان تحملش رو ندارم. دیر یا زود لگد می‌زنم زیر کاسه و کوزه‌ی همه چیز. تنها راه اینه که یک پرونده‌ی تغییر جدید باز کنم و تمام این مسیر رو به چشم تمرینی برای غلبه بر اضطراب ببینم. می‌دونی، دوست ندارم اون آدمی باشم که از مسیر لذت نمی‌بره. چون مگه غیر از اینه که چیزی به جز مسیر وجود نداره؟