صبحها برای پنج دقیقه خواب بیشتر به چشمهام التماس میکنم تا مگه برای چند دقیقهی دیگه هم که شده از زیر بار زنده بودن شونه خالی کنم. دقیقا همین. زنده بودن. نه که بابت مشکلات زندگی احساس عجز کنم. نه. در برابر خود زندگی ناتوان و وحشتزدهم و هیچ ایدهای ندارم از این وحشت دائمی باید به چی پناه ببرم.