وقتی از این روزهام برای آدم‌ها حرف می‌زنم احتمالا این تصور رو درشون ایجاد می‌کنم که هیچ نقطه‌ی روشنی توی روزهام نیست. واقعیت اما خلاف اینه. هر روز ده‌ها بار احساس می‌کنم که توان بلند شدن و جنگیدن دارم. ده‌ها بار نور امیدواری روی زندگیم می‌تابه و فکر می‌کنم می‌تونم روزهایی که از دست دادم رو جبران کنم. اما چیزی که هست اینه که هر روز ده‌ها بار هم با سر زمین می‌خورم. اینه که یاد گرفتم دل‌خوش نباشم و جای اینکه هر بار پیِ این رد نور رو بگیرم، یک گوشه منتظر بشینم تا سیاهی برگرده.