اردیبهشت پارسال، توی یکی از پستهام نوشته بودم: «واقعا هیچ ایدهای ندارید که من چقدر دوست دارم حرف بزنم و همزمان چقدر تلاش برای برقراری روابط انسانی میتونه تهموندهی انرژی توی وجودم رو بمکه؛ چون احساس بیگانه بودن دستش رو از روی گلوم برنمیداره.» نمیدونم چهطوری؛ ولی برای مدت واقعا قابل توجهی این احساس دستش رو از روی گلوم برداشته بود و مثل آدمهای حدودا عادی، شروع کرده بودم به معاشرت با افراد جدید، بدون اینکه توی این معاشرتها، تصویر آکواردی از خودم ارائه بدم و یا اینکه به محض برگشتن به خلوتم، از دست این احساس ناخوشایند، گریه کنم. حالا اما دارم برمیگردم به تنظیمات کارخانه و حالتی که توش یک مکالمهی خوش از گلوم پایین نمیره. میدونی، داستان اصلا اینطوری نیست که من دنبال عمقِ خاصی در مکالمهها باشم و پیداش نکنم؛ فقط انگار همیشه یک چیزی غلط و غیرطبیعیه. مهم نیست دارم دربارهی چی حرف میزنم، تقریبا همیشه یک جایی هست که برمیگردم و به خودم میگم اصلا معلوم هست داری قاطی آدمها چه غلطی میکنی؟
امروز صبح حین قدم زدن و گوش دادن به پادکستی که چیزی ازش نمیفهمیدم یک کشف غمانگیز کردم. من حتی به اندازهی بیست درصد چیزی که نیازه هم قوی و شجاع نیستم. شاید برای اینکه نشون بدم این موضوع چهقدر غمانگیزه باید یک بخش دیگه رو از توی پستهای اون اردیبهشت بکشم بیرون. یک جایی نوشته بودم: « توی زندگی بیشتر از هر چیزی دوست دارم قوی و شجاع باشم.» میبینی؟ من حتی بیست درصدِ بیشترین چیزی که میخواستم باشم نیستم.
راهکارم برای هرچه کمتر ناخوشایند کردنِ داستانهای مربوط به بیگانگی، پررنگ کردن دنیای شخصیمه. واقعا سادهست. اینجوری که تجربیات انفرادیم رو بیشتر و لذتبخشتر میکنم تا کمتر احساس نیاز پیدا کنم به تعامل با بقیه. مثلا دارم به دوییدن فکر میکنم و واقعا امید دارم اونقدری که ارادتمندانش میگن، تجربهی عمیقی باشه. این وسط یک مینیسریال هم دیدم که زمانِ تنها بودنم رو لذتبخش کرد واقعا. The end of the fucking world.