بعد از اینکه به شونصد نفر پیام داده بودم تا با هم بریم بیرون و هر کدوم به یک دلیلی جور نشده بود؛ در حالی‌که هر لحظه نزدیک بود در اثر حوصله‌سررفتگی بزنم زیر گریه، زنگ خونه رو زدن و یکی از بچه‌های همسایه‌ی بغلی بهم گفت برم بیرون با بقیه‌ی بچه‌های محل بازی کنیم!