توی سه روز اخیر هر لباسی رو که عوض کردم پرت کردهم روی یکی از مبلها، هر ظرفی رو که توش غذا خوردم نشُسته رهاش کردهم، هر بار که خواستم آب بخورم در کابینت رو باز کردهم و یک لیوان جدید بیرون آوردهم و اجاق گاز رو جز برای درست کردن نیمرو و چایی روشن نکردهم. و تازه؛ نزدیک به صدتا گلدون توی خونه هست که حتی یادم نبوده باید بهشون آب بدم. و حالا، با وجود یک خونهی به همریخته و گلهای تشنه و بدنی که نیاز به یک وعده غذای آدمیزادی داره؛ احساس کردم باید بنویسم.
یلدا یک بار نوشته بود «به پیشواز مصیبت نرید.» و من فکر کرده بودم این دقیقا کاریه که من همیشه باهاش زندگی رو به کام خودم تلختر میکنم و یک تمرین جدید شروع شده بود. توی یک سال اخیر مدام مراقب خودم بودم که کمتر ذهنم رو با فکر اتفاق بدی که شاید بیفته، فلج کنم و موفق هم بودم. این روزها اما گاهی بابتِ در کنترل داشتن خودم احساس عذاب وجدان دارم. بابت فلج نشدن و ادامه دادن. امروز، رد شدن از کنار یک خیمهی عزاداری باعث شد یک فکری از سرم عبور کنه. فکر کردم اگر خدایی وجود داشته باشه، و شنوندهای برای دعایی، من سزاوار شنیده شدن و مستجاب شدنم. و این، فارغ از هر اون چیزی که حقیقته، راضیکننده بود.
چند روزی هست که تمرینهای فرانسه رو جدیتر از سر گرفتم. مفیدترین بخشش احتمالا ویدئوکالهای شبانه با ک. باشه. هر شب، بین نیم ساعت تا چهل دقیقه فرانسوی حرف میزنیم و اینکه خیلی جاها برای گفتن یک جملهی ساده باید مکثهای طولانی کنیم و یا دست به دامنِ زبان اشاره بشیم ناامیدمون نمیکنه. دیشب به خاطر مشکل اینترنت توی تماس تلفنی حرف زدیم و یک جایی اون بین من واقعا هیجانزده شده بودم. انگار که تازه بفهمم چه اتفاقی داره میافته بهش گفتم: ما واقعا داریم فرانسوی حرف میزنیم!
این روزها سرم خیلی شلوغتر از قبله. به خیلی از کارهایی که دوست دارم نمیرسم و یا به قیمت پایین اومدن کیفیت وظایف اصلیم میرسم. ولی ناراضی نیستم. دو سال پیش اگر ازم میپرسیدید دوست دارم چه مدل زندگیای داشته باشم، جوابم همین زندگیِ دائما در بدو بدو بود. میدونم که بعدترها دلم سکون و آرامش بیشتری خواهد خواست. ولی فعلا راضیم. تنها چیزی که باعث میشه بترسم اینه که گاهی یادم میره باید خلاق بمونم.