این چند روز اتفاقهای زیادی افتاد. اول از همه اینکه استعفا دادم و این قضیه بیشتر از چیزی که فکر میکردم احساساتیم کردم. مدیرم گفت از فردا قراره کلی پیام بگیریم و آدمها از اینکه نفر بعدی به خوبی تو کار نمیکنه شکایت کنند. به نظرم بیربط نمیگفت. خودم هم کلی پیام با محتوای ابراز ناراحتی گرفتم و این سوال که قراره به زودی برگردم یا نه. بعد احساس خوشحالی و رضایت قاطی احساس غم شد. از سمت دیگه به معلم فرانسویم پیام دادم و گفتم دیگه نمیتونم بیام کلاس. ظاهرا هفتمین عکسی که توی آینهی وسط آموزشگاه گرفتم قراره آخریش باشه. ولی خب کسی چه میدونه؟ به هر حال توی دو روز هر چی که لازم بود رو جمع کردم و از شهری که همیشه دوستش نداشتم اومدم به شهری که همیشه دوستش داشتم. اتفاقها اما همیشه وقتی که باید بیفتن نمیفتن. گاهی چیزی که قرار بوده قلبت رو سبک کنه، مچالهش میکنه.