چند شبی که ع. خونه نبود من توی اتاقش می‌خوابیدم. برعکسِ اتاق من، اون‌جا پنجره‌ای داره که رو به کوچه و ساختمون‌های دیگه باز می‌شه و برای من که شب‌‌زنده‌داری دیگه جزء ثابتی از زندگیم شده، وجود دریچه‌ای که مانع از حبس شدنت‌ توی حجم تاریک یک چهاردیواری بشه غنیمته. این چند شب، پرده رو تا نیمه کنار می‌زدم و بالشم رو جوری تنظیم می‌کردم که پنجره‌های بیش‌تری توی دید‌ قرار بگیرن و منتظر می‌موندم تا ساکنین شب‌بیدارِ اون‌ خونه‌ها، از جلوی پنجره‌ها عبور کنن. گاهی وقت‌ها خوش‌شانس بودم و گاهی هم خونه، بدون اینکه نشونی از ساکنِ شب‌زنده‌دارش پیدا بشه و بهم اجازه‌ی تخیل بده، خاموش می‌شد.

هیچ ایده‌ی روشنی در مورد اینکه دوستی‌ها برام چه معنایی دارند ندارم و جالبه که بدونم چه درصدی از آدم‌ها شبیه به من، این‌قدر در مورد روابطشون با آدم‌ها احساسات مبهمی دارن. سال‌هاست وقتی ازم می‌پرسند که توی زندگی در نهایت چی برام مهمه، اگر چنان غرق در افسردگی نباشم که بتونم به چیزی اهمیت بدم، جواب می‌دم روابطی که با آدم‌ها می‌سازم. حالا اما فکر می‌کنم، اگرچه روابط، در مقایسه با چیزهای دیگه برام بااهمیت‌ترن، ولی در مقامی به جز مقایسه، واقعا نمی‌دونم آدم‌هایی که وارد زندگیم کرده‌م برام چه معنایی دارن.

چند وقت پیش، ع. بهم گفت که فکر می‌کنه بین تمام آدم‌های اطرافش، من از همه پتانسیل بیش‌تری دارم. بعدش تصحیح کرد که نه، اول احسان و بعد تو. توی ذهن خودم هم احسان این‌قدر جایگاه خوبی داره که پرت شدن به رتبه‌ی دوم بدون اینکه فرصت کرده باشم لذت این تعریف رو مزه کنم، دردی نداشت. راستش من زیاد به تعریف‌های دیگران اهمیتی نمی‌دم. ولی ع. دیگران نیست. به اندازه‌ی تمام عمرم از من شناخت داره و باکی از اینکه مستقیما بگه احسان از من بهتره نداره. برای همین اهمیت می‌دم. نمی‌دونم اهمیت دادن فعل درستیه یا نه. چون بعدش همچنان قدمی برنمی‌‌دارم. پس بهتره بگم باور می‌کنم. و امیدوارم که بالاخره یک روزی اهمیت بدم.


از ح. پرسیده بودم که برنامه‌ی روز بعدش چیه که اگر شد ببینمش. جواب که داد و فهمیدم چند روزی ایران نیست یک نفس راحت کشیدم. و That's the story of my life. هر بار یک قدمی برای وقت گذروندن با آدم‌ها برمی‌دارم و بعد از تصور عملی شدنش پنیک می‌زنم. خیلی وقت‌ها همه چیز خوب پیش می‌ره. موضوع اما اصلا خوب یا بد پیش رفتنش نیست. موضوع جزئی از چیزی بودنه. وقتی جزئی از چیزی می‌شی، دیگه undo کردنش ممکن نیست. برای همینه که تماشاگر بودن رو ترجیح می‌دم. نه که فکر کنم این رویکرد درستیه. ولی خب، آسون‌تره. در همین راستا، دارم یک پادکستی گوش می‌دم که سه تا میزبان داره و من واقعا دوسش دارم. اما واکنش گ. که فکر می‌کردم به اندازه‌ی من دوستش داشته باشه بی‌تفاوتی خالص بود. دارم فکر می‌کنم شاید لذتی که من ازش می‌برم ناشی از همون میل به تماشاگر بودنه. آدم‌هایی نشستن و شبیه به یک دورهمی دوستانه درباره‌ی موضوعاتی که برام جالبه حرف می‌زنن، و من بدون اینکه نیاز باشه جزئی از چیزی بشم اون‌جام.