چند سال پیش، یک شب با م. نشسته بودیم روی نیمکت همیشگیمون توی حیاط خوابگاه و احتمالا وسط یکی از مکالمههای منحصربهفردمون بودیم که بهم گفت: تو خیلی زیاد حرف میزنی ولی تهش آدم هیچی ازت نمیدونه.
با عقل اون زمانم فکر میکردم داره ازم تعریف میکنه. الان میفهمم حرفش باید چه زنگ خطری میبود.