هر سال که بهار میاد، ترسِ این رو دارم که چشم به هم بزنم و آخر اردیبهشت شده باشه و من اون‌قدری که باید ازش استفاده نکرده باشم. استفاده کردن هم یعنی یک جایی بیرون از چهاردیواری بودن. الان که رسیدیم به نیمه‌ی این دوره، می‌تونم بگم فروردین هدر نرفت. تا شد از خونه زدم بیرون و خوشبختانه اون بیرون پر از خیابون‌هاییه که نمی‌دونم به کجا می‌رسن و نمی‌دونم چی توشون پیدا می‌شه. یکی از قطعه‌های پازلِ شهر ایده‌آل.  کم‌کم اما شروع می‌کنی به شناختن و می‌تونی به عنوان عضوی که شهر بعدِ پیوند پس نزده، یک نفس راحت بکشی. سوپرمارکت سر کوچه می‌دونه که مشتری ثابتشی. یاد گرفتی که نون‌ سنگک‌های محله از نون‌ بربری‌هاش باکیفیت‌ترن. خانمِ ساکن طبقه‌ی سوم که تا کمی قبل‌تر همدیگه رو نادیده می‌گرفتید، توی کوچه برای سلام و احوال‌پرسی کردن باهات متوقف می‌شه. می‌دونی فضای کدوم کافه رو دوست داری و منوی کدوم یکی رو. حتی بیمارستانی که روز اول توش گم می‌شدی رو حالا بدون نگاه کردن به نوارهای رنگی بالا پایین می‌ری. 

دو سال پیش، توی اوج کرونا نوشته بودم: «تموم زمستون رو به شوق رسیدن بهار و با تصور گز کردنِ فاصله‌ی خواجو تا مارنون گذروندیم. و حالا، توی دومین روز اردی‌بهشت، باید خیال کنیم با جابجاییِ محل تمرین ساز به حیاط، کنار گلدونای مامان، حقمونو از بهار گرفتیم..»

یک احتمال خوبی وجود داره که امسال اردی‌بهشت بالاخره برگشت به اصفهان شدنی بشه؛ و الان، هنوز نرفته، از فکر زنده شدن تمام اون خاطره‌ها، این‌قدر از زندگی سرشار می‌شم که دردم می‌گیره.