اول:

نه اردیبهشت/ شب/ بام تهران

نشستیم جایی که بیش‌ترین وسعت ممکن از  شهر پرنوری که اون پایینه در دیدرس‌مون باشه و صاعقه‌هایی که هر چند ثانیه از یکی از سوراخ‌های آسمون روی شهر سقوط می‌کنن رو تماشا می‌کنیم. پسر جوونی که چند متر اون‌ور تر نشسته قفلی زده روی «یادتیم کلی» از آلبوم جدید شایع و هر بار مهیار می‌گه «هم جای خودم هم جای تو خسته‌م» منم زیر لب باهاش می‌خونم. شبیه شبی که رفته بودیم تماشای بارش شهابی، می‌تونم هر ده دقیقه یک بار بلند بگم عجب شب زیباییه ولی نمی‌گم و این چیزی رو عوض نمی‌کنه. بعدتر نوبت من می‌شه تا آخرین آهنگی رو که داشتم گوش می‌کردم برای بقیه پلی کنم و خواننده می‌خونه: «تهران.. شب تو، دیگر غم ندارد. باد می‌وزد، غم‌ را از شهر می‌رباید.» و باور کن که تک‌تک کلمه‌هاش حقیقته. یک ساعت بعد باد و بورانی می‌رسه که حتی منی که تمام شب دنبال اینم که کله‌خر باشیم می‌دونم باید برگردیم پایین. ولی باد و بوران هم قرار نیست بذاره این شب دراز نباشه. چون این بار دیگه واقعا قراره شب تا طلوع  توی کوچه و خیابون‌ها پرسه زدن رو تیک بزنیم‌ و حقیقتا شانس میارم که این‌قدر نخورده مستم و کل سرپایینی‌های ولنجک رو تلوتلو می‌خورم از خنده. طولانی‌ش نمی‌کنم. این‌قدر می‌چرخیم که خورشید میاد بالا.

دوم:
ده اردیبهشت/ شب/ ایستگاه اتوبوس

از مبدأ خارج شدیم و با کوله‌ها و چمدون نشستیم توی ایستگاه اتوبوس تا تازه فکر کنیم ببینیم مقصد باید کجا باشه. سعی می‌کنم به اینکه تهش قراره چی بشه فکر نکنم و ادای سفر رفتن دربیارم ولی هر چند ثانیه یک بار بغض می‌چسبه بیخ گلوم و چشم‌هام پر اشک می‌شه. می‌گم رشت. بعد یادم می‌افته رشت دریا نداره ولی بازم فکر می‌کنم عیبی نداره؛ بازم رشت و توی دلم می‌گم آخ که چه‌‌قدر عجیب غریبی زندگی. نیم‌ ساعت بعد داریم از شهر می‌زنیم بیرون و خواننده داره توی گوشم می‌خونه: «تهران.. شب تو، دیگر غم ندارد.» می‌دونم دروغ می‌گه ولی بازم از اینکه هنوز هستم،  پشیمون نمی‌شم.