قلبم بالاخره سنگین شد و گرچه این سنگینی همون چیزی بود که تصورش هم باعث وحشتم میشد؛ اما مطمئن نیستم که به جای بدی ختم بشه. فکر میکنم یک تونل وجود داره، که هیچ راهی نداری به جز اینکه از وسطش عبور کنی و حالا قراره همهی انرژیم رو بذارم روی اینکه چطور به اون سمت برسم و خودم رو درگیر چراییِ وجود این تونل نکنم. باورت نمیشه چهقدر توی مراقبت کردن از خودم افتضاحم و حالا خوشحالم که راهی به جز یاد گرفتنش ندارم. میترسم؟ زیاد. باورم میشه که «همگی زور میزنیم که هیچکس دیوانه نشه»؛ ولی اینم میدونم که یه لحظههایی قراره مثل سگ احساس تنهایی کنم. ناامیدم؟ واقعا نه. من شورِ امیدواری رو همیشه درآوردهم و الان هم چیزی در این رابطه تغییر نکرده. پرهام گاهی به صحبتهای قبلترهامون گریز میزنه و میپرسه زندگی هنوز هم جالبه؟ و من جواب میدم، آره. و به مقدساتم قسم که آره. هنوز هم « از تماشای همهی این پیچیدگیها، زیر و رو شدنها، درد کشیدنها و زنده موندنها شگفتزده میشم». قلبم بالاخره سنگین شد؛ ولی میدونم یک روزی از اون سمت تونل بیرون میام و آدم بهتری هستم.