داشت بهم اصرار میکرد بازم تراپیستم رو ببینم و هر چی توی سرمه رو بهش بگم. گفتم الان نمیتونم. منتظرم یک تصمیم خوب بگیرم، یک قدم درست بردارم، تا علاوه بر تعریف کردن بیفکریهام، بتونم از چیزهای مثبت هم حرف بزنم. خندید و گفت تو شبیه این مامانهایی هستی که برای تمیز کردن خونه کارگر میگیرن، ولی قبلش خودشون خونه رو تمیز میکنن تا آبروداری کرده باشن. حرفش اینقدر درست بود که نشد جلوی خندهم رو بگیرم.