از دیروز تا حالا دهها بار به خودم یادآوری کردهم که باید به چیزهایی که به صورت تئوریک میدونم درستن ولی احساساتی که دارم باعث شدهن روشون سایه بیفته باور داشته باشم. دیروز اگر قرار بود افسار زندگی دست احساساتم باشه، تمام روز رو توی تخت منتظر تموم شدنِ دنیا میموندم چون هیچ افق روشنی رو متصور نبودم. به جاش اما مدام به خودم یادآوری کردم که هر چند این غم معتبره، اما فقط بخشی از یک تصویر بزرگتره و من نمیتونم ادعا کنم که با اطمینان کامل میتونم پیشبینی کنم باقی این تصویر قراره چطور شکل بگیره. خلاصه که یک ساعت بیشتر منتظر تموم شدن دنیا نموندم و همونطور که حالا همهمون میدونیم، خورشید امروز هم بالا اومد.