آبان پارسال توی وبلاگم نوشته بودم: «باورت نمیشه چقدر توی مراقبت کردن از خودم افتضاحم.». امروز میخوام بنویسم باورت نمیشه چقدر توش پیشرفت کردهم.
زندگی با مود سوئینگ واقعا سخته. انگار هی سرت رو از زیر آب میاری بیرون و تا یه کم نفس میگیری یک دست از غیب میاد و سرت رو دوباره فرو میکنه اون زیر. زیاد طول کشید تا یاد بگیرم این وقتها غرق شدن تنها گزینهای که دارم نیست و اینکه میتونم تماما مفعول نباشم چیزی بیشتر از یک جملهی صرفا انگیزشیه. داشتم یک ویدئو میدیدم از پانتهآ وزیری که توش دربارهی این حرف میزد که خودمراقبتی چقدر جنبهی تجاری گرفته و وقتی اسمش میاد خیلی از آدمها، اولین چیز، ذهنشون میره سمت کسی که داره ناخنهاش رو مانیکور میکنه و یا ماسک گذاشته روی صورتش. نمیخوام این کارها رو نفی کنم. ولی باعث شد به این فکر کنم که چقدر مهمه یادت بمونه نتیجه گرفتن، به این بستگی داره که انتخاب خوبی رو داشته باشی که مناسب توئه. نه اون چیزی که صرفا خوبه.
نُه ماه پیش وقتی در جواب همهی رفتارهای افراطی و پرخطری که تراپیستم لیست کرده بود به نشونهی نه سر تکون دادم، برای چند لحظه از حالت مکالمه با من خارج شد و با خودش گفت: پس داری با اضطرابت چه کار میکنی؟ بعد انگار که کشف خیلی مهمی کرده باشه گفت: پیادهروی افراطی! خندهم گرفت و ترجیح دادم فعلا بهش نگم که شروع کردهم به دویدن. امروز میتونم با اطمینان خوبی بگم که دویدن، انتخاب خوبِ مناسب منه. به قول یاسین، برخلاف پیادهروی که تمام draftهایی که داشتی رو میاره جلوی چشمت، دویدن جلوی فکر کردن اضافه رو میگیره.
من عاشق بازی کردنم. یک کاری که بهم کمک میکنه کمتر فرسوده بشم، اینه که توی زندگی، خودم رو وسط بازی تصور میکنم و سعی میکنم فراموش کنم اینجا بودن، انتخاب من نبوده. بعد تلاش میکنم جوری به پیچیدگیها و چالشها نگاه کنم که توی بازیها میکنم. این کمکم میکنه راحتتر باهاشون سر و کله بزنم. مثل وقتی که انتخاب میکنی یک بازیِ جنگی کنی و پیدا شدن یک سرباز دشمن که داره به سمتت شلیک میکنه، به جای اینکه آزارت بده، هیجانزدهت میکنه. یا وقتی که وسط یک بازی معمایی هستی و به جای اینکه کلافه بشی، با دقت دنبال سرنخها میگردی. البته خب بیشتر وقتها یک کارکتر هستم توی The Sims و در تلاشم که خودم رو مجبور کنم آب و غذا بخورم.
میدونی؟ خوشبختانه با اینکه غم هیچ وقت دست برنمیداره هنوز هم از زندگی خوشم میاد و اینکه میدونم هیچ نخِ واقعیای نیست که به جایی وصلم کنه، در کنار اینکه گاهی میترسونتم، باعث میشه در نهایت حسابی احساس رها بودن کنم.