نشسته‌م پشت میزِ کنار پنجره و به حجم زیاد سرسبزی‌ای که اون پایین هست نگاه می‌کنم و به این فکر می‌کنم که اولین باری که چشمم بهش افتاد چقدر معرکه به نظر می‌رسید و یادم نمیاد از روز چندم بود که دیگه با اون لذت تماشاش نکردم. به این فکر می‌کنم که عادت کردن نه داستان تازه‌ایه و نه مختصِ به من ولی دلم هم نمی‌خواد اون آدمی باشم که بدون هیچ تلاشی تسلیم این روند می‌شه و علیه‌ش عصیان نمی‌کنه.
یک بار ازش پرسیده بودم فکر می‌کنی اولین‌ بارها مهم‌ترن و یا اون چیزی که در ادامه اتفاق می‌افته و بلافاصله فکر کرده بودم که دومی. اولین‌ها داستان‌های سرگرم‌کننده‌این برای اینکه سر میز شام مرور بشن. اون چیزی که در ادامه اتفاق می‌افته اما نشون می‌ده چقدر می‌شه روی عصیانی که علیه عادت داری حساب کرد.