صبح که بیدار می‌شم حسم شبیه به تقریبا تمام روزهای دو هفته‌ی گذشته‌ست و سرم پر از فکرهاییه که توی سر آدمی که می‌خوام باشم نیست. جلوی آینه دستشویی از خودم می‌پرسم می‌دونی که منتظر موندن فایده‌ای نداره نه؟ و جواب می‌دم که می‌دونم. زیاد پیش میاد که موقع افتادنِ دوباره توی چاله‌ی اضطراب و افسردگی خودم رو سرزنش کنم و بگم دیدی نتونستی؟ دیدی دوباره شکست خوردی؟ چند روز پیش اما داشتم فکر می‌کردم که ولی باید این رو هم ببینم که هر بار با بار قبل فرق می‌کنه. دیگه شبیه به قبل فلج نمی‌شم و خودم رو رها نمی‌کنم توی مسیر رودخونه تا آب من رو با خودش ببره. بعد سعی می‌کنم کمی به خودم کردیت بدم بابتش؛ اما هنوز هم چیزها شبیه به کل دو هفته‌ی قبلن و هر چند که دارم بر اساس Fake it till you make it ادای آدم‌های ول‌نکن رو درمیارم ولی ته دلم مطمئن نیستم که قراره چند دقیقه‌ی بعد برگردم توی تخت و تظاهر کنم چیزی به اسم زندگی وجود نداره یا نه. فکرهای توی سرم حالا شکل دیالوگ به خودشون گرفته‌ن و دارن زورشون رو می‌زنن تا مطمئن بشن به زندگی برنمی‌گردم. یادم می‌افته چند روز پیش به یسنا که از چیزی عصبی و کلافه بود گفتم الان وقتِ فکر کردن بهش نیست. فکرهای الانت فایده ندارن چون پرن از لجبازی و ایده‌های غیرعملی. الان وقت اینه مواظب خودت باشی و Damage control کنی تا وقتی که آروم شدی. بعد این رو برای خودم تکرار می‌کنم. می‌رم صبحانه می‌خورم وهر چی که بلدم رو توی ذهنم مرور می‌کنم. یه کم بعد دیگه می‌دونم قرار نیست برگردم توی تخت و تظاهر کنم چیزی به اسم زندگی وجود نداره. قلق چیزها داره دستم میاد و یاد این می‌افتم که یک بار توی وبلاگ النا به نقل از یک کتابی خونده بودم: «بزرگترین آزادی ما واکنشیه که می‌تونیم به اتفاقات نشون بدیم.»