یک چیزی که این مدت فهمیده‌م اینه که زیاد پیش میاد خودم رو از دریچه‌ی نگاه آدم‌های دیگه تماشا کنم. دقیقا هم این‌طوری نیست که خودم رو تغییر بدم تا توی قالبی جا بگیرم که بقیه دوست دارن، ولی اینکه تمرکزم می‌ره روی چیزهایی که واقعا اهمیت ندارن اذیتم می‌کنه. قبلا ارزش این‌جا نوشتن برام توی ثبت مسیر خلاصه می‌شد؛ این روزها اما راستش این‌جا بودنم تمرینیه برای اینکه بدون در نظر گرفتن اینکه درباره‌ی من چی فکر می‌کنید بنویسم. چون واقعا هم اهمیت نداره چی فکر می‌کنید.
یادداشت‌های امروزم اینجوری شروع شد: روز سی‌ام. این یعنی اگر تصمیم نگیریم که ویزا رو تمدید کنیم، سفرمون دقیقا رسیده به وسطش. بار آخر که قبل از سفر یسنا رو دیدم، بهش گفتم دلم می‌خواد آدم متفاوتی برگردم. بعد بلافاصله با خودم فکر کردم که: باشه؛ ولی فکر می‌کنی قراره توی دو سه ماه دقیقا چه اتفاق عجیبی بیفته؟ الان می‌دونم نیازی نبود اتفاق ویژه‌ای بیفته و اینکه دارم با جزئیات چه کار می‌کنم به اندازه‌ی کافی مهمه. قبول کرده‌م که آدم‌ها قراره دوباره من رو ببینن و متوجه تغییری نشن و این اشکالی نداره. می‌دونم توی مسیر درستی‌ام و با در نظر گرفتن همه چیز، فعلا همین کفایت می‌کنه.