تا همین چند سال پیش، من جزو اون دسته از آدمها بودم که درکی از علاقهی دیگران به کوهنوردی ندارن و به نظرشون تا وقتی جنگل و دریا باقی مونده، بالا رفتن از یه کوهِ بی آب و علفِ سنگی خیلی حرکت تباه و حوصله سربری میاد. بعدها، یه بار رفیقی که علاقهی زیادی به این حرکتهای تباه داشت منو با خودش برد کوه و اونجا بود که یه بار دیگه بهم ثابت شد قبل از اینکه درباره دوست داشتن یا نداشتن چیزی نظر قطعی بدم باید تجربهش کنم! برخلاف تصورم، کوه و ارادهای که میطلبه با شخصیتِ چالشدوست من حسابی همخوانی داشت. و نگم از سکوتِ مست کنندهش ..
بعد از اون، هرچند که شرایط برام اونقدری مهیا نبود که بتونم زیاد تجربهش کنم، اما همون دفعات اندک هم بیشتر بهم ثابت کرد که کوه، میتونه بهم یه حال خوب واقعی هدیه بده. یه حالی که سطحی نیست و میتونی با سلولهای تنت حسش کنی. و این چیزی بود که نیازش داشتم. یه منبع آرامش واقعی.
چند وقت پیش که توی وبلاگ گمشده، پست «پرآو در زمستان»ش رو میخوندم، خیلی دلم خواست که یه بار کوه رفتن توی آبوهوای مشابه رو تجربه کنم. چون تا به اون روز همهی چند دونه تجربهم مربوط به هوای بهاری میشد. و دیروز بالاخره فرصتش پیش اومد و تونستم توی هوای برفی و مهآلودی که گرچه پاییزی بود، اما تداعی کنندهی زمستون بود بزنم به دل کوه. وسطای راه نشستم روی برفا، یه عکس گرفتم و با آنتنی که بگیر نگیر داشت، عکس رو فرستادم برای همون رفیق تباه! و فکر کردم این واقعا زیباتر از اونیه که به فکر خریدن تجهیزات درست و درمون و فراتر رفتن از این کوههای دستگرمی نباشم!
عکس، گرچه بیکیفیت، اما بمونه به یادگار.