سارا یک بار بهم گفته بود که من توی پستهای وبلاگم دو حالت دارم. یا حالم زیادی خوبه و یا زیادی بد. و من واقعا خندهم گرفته بود. نمیدونم چرا. فکر کنم چون تصویر نسبتا دقیقی از روند زندگیمه و انتظار نداشتم اینقدر واضح اینجا انعکاس پیدا کرده باشه. خلاصه که توی این پست قراره حالم خیلی خوب باشه. البته اگر بتونم به موقع تمومش کنم.
ترجیح میدادم اینجا زیاد از پروسهی یادگیری زبان فرانسوی حرف نزنم؛ اما واقعیت اینه که این پررنگترین بخش روزمه. اکثر وقتها یک جایی بین کتابها و جزوهها و فلش کارتهام پیدام میکنید. ولی وقتی میگم پررنگترین بخش، منظورم فقط تعداد ساعاتی که روش صرف میکنم نیست. پررنگ، از این جهت که تقریبا تنها چیزیه که داره کمکم میکنه به زندگی وصل بمونم و در عین حال اونقدرها وحشتزده نشم. و خب کمی برام عجیبه. عادت کرده بودم ادبیات، سینما و موسیقی رو نجاتبخش آدمها بدونم. یک چیز دیگه هم هست. از این تصویر خودم خوشم میاد. منظورم تصویریه که توش در حال یادگیریام. وقتی دارم فرانسوی میخونم الهامبخش میشم. آدمها میتونن تماشام کنن و حس کنن انرژی گرفتن برای اینکه برن سراغ کارهاشون.
امروز برخوردم به یک کانالی که توش یک نفر داشت از این حرف میزد که از افسردگی گذر کرده. داشت از مخاطب افسرده خواهش میکرد که امیدش رو از دست نده و حتی یک جایی هم گریه کرد. خب من منقلب نشدم. با این حال کاملا درکش میکردم و میفهمیدم چهقدر میخواد که مخاطب چیزی رو که اون حس میکنه حس کنه. چون که منم جاش بودم. من روزهای بدتر از این داشتم. بدتر، یعنی روزهای بدون امید. وقتی واقعا نمیتونی تصور کنی یه روز حالت بهتر بشه. اطرافیان بارها این رو بهت میگن. ولی قدرت تصورش رو نداری. میدونی، انگار برای این کار برنامهریزی نشده باشی. اما خب زمان گذشت و من حالم بهتر شد. حتی میتونم بگم خیلی بهتر شد. اونقدری که قبلش قدرت تصورش رو نداشتم. بعد از اون شده بودم مثل صاحب همون کانال. دلم میخواست راه بیفتم به هرکسی که فکر میکنه امکانش نیست روزهای بهتری رو تجربه کنه التماس کنم که ایمان داشته باشه. حس عجیبیه. این روزها عقبگرد کردم. دیگه توی اون حال خوب نیستم. ولی تصویر خودم درحالیکه که داره تلاش میکنه از آدمها چیزی رو بخواد که براش برنامهریزی نشدن یادمه. و میدونی، همون تصویر کافیه تا بتونم ایمانم رو حفظ کنم.
قرار نبود این پست رو بنویسم. اما پرده رو زدم کنار و داشت برف میاومد.