۴ مطلب در مهر ۱۴۰۲ ثبت شده است

240. بابا

آرومم بابا. این چند روز شونه‌های کلی آدم توی بغلم لرزیده و بغض کلی آدم اون‌ور خط ترکیده و می‌دونی اون‌قدری آدم‌ها رو بلد هستم که بدونم واقعی‌‌ان بابا. قبل‌تر که بهش فکر می‌کردم ته دلم خالی می‌شد بابا؛ ولی حالا یه جوری که نه خودم و نه تو ممکن بود به ذهنمون خطور کنه، آروم و سر پام بابا. قبول کن که انتظارش رو نداشتی ازم و امتیاز شگفت‌زده کردنت این بار مال منه. یه لحظه‌هایی هست که حسرت یک چیزهایی رو می‌خورم؛ اما زود ازش عبور می‌کنم چون زندگی همینه بابا. سعی می‌کنم به لحظه‌‌های خوبی که داشتیم فکر کنم. به آدم‌ها که می‌رسم می‌گم یک چیزی که از بابام یادت میاد رو بهم بگو. دخترعمه گفت وقتی یک چیز بامزه تعریف می‌کرد و می‌خندید اول می‌زد روی پاش و بعد روی پیشونی‌ش. این رو که گفت زدم زیر خنده چون تصویر دقیقش اومد جلوی چشم‌هام بابا. خوشحالم ازش پرسیدم چون حالا مدل خندیدنت توی ذهنم حفظ می‌شه.

آدم‌ها که می‌‌رن درباره‌ی خوبی‌هاشون اغراق می‌شه، ولی درباره‌ی تو، هیچ‌کس نمی‌تونه میل بی‌اندازه‌ت به گرفتن دست آدم‌ها وسط گرفتاری رو انکار کنه؛ از بس که نقطه‌ی مشترک حرف‌های آدم‌های دور و نزدیک این بود بابا. خیلی کیف می‌کردم وقتی هرکس که بهم می‌رسید می‌گفت بابات خیلی کار راه‌انداز بود بابا. 

همه چیز خوب پیش رفت بابا. می‌ترسیدم توی شلوغی‌ها فرصت خداحافظی رو ازمون بگیرن ولی این شانس رو بیش‌تر از یک بار پیدا کردیم بابا. هر چه‌قدر تونستم بهت گفتم که دوست دارم، که عاشقتم. تا تونستم بوسیدمت. می‌ترسیدم توی شلوغی‌ها فرصتِ برای آخرین بار یک خانواده بودن رو از دست بدیم ولی وقتی دستم رو گذاشتم روی دستت و دست مامان و عرفان هم نشست روی دست‌هامون، خیالم راحت شد بابا.

می‌دونم که قراره لحظه‌هایی برسه که خیلی دلم برات تنگ می‌شه، اما این رو هم می‌دونم که زندگی ادامه داره بابا. اومدم بنویسم شور زندگی بهم برمی‌گرده؛ ولی دیدم این شور اصلا از من نرفته بابا. می‌خوام بدونی بابت اینکه این شانس رو داشتم که دخترت باشم خوشحالم. ولی قبول کن تو هم باید خوشحال باشی که این شانس رو داشتی که بابام باشی بابا. 

توی لحظه‌های آخر که چیدن سنگ‌ها داشت بین جسم‌هامون یک فاصله‌ی همیشگی می‌انداخت، فکر کردم آخرین چیزی که بهت می‌گم چی باید باشه؟ دوست دارم؟ برای همه چیز ازت ممنونم؟ مواظب خودت باش؟ بعد از بین همه چیز، تصمیم گرفتم بگم سفرت به سلامت بابا. پس آره. سفرت به سلامت بابا.

 

 

  • نظرات [ ۱۷ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۰ مهر ۰۲

    239. Yes, and I sin every single day

    یسنا می‌گفت تو خیلی خوب می‌تونی ذهنیاتت رو توصیف کنی؛ طوری که قشنگ قابل درک می‌شن. از وقتی هوا چرخیده و دیگه برای اینکه بدونیم توی پاییزیم نیازی به چک کردن تقویم نبوده، این ساعت‌های قبل از ظهر که می‌شه، یک چیزهایی میاد توی سرم که هی من رو می‌کشونه سمت کیبورد ولی تهش هیچی به هیچی. می‌رم از آدم‌ها می‌پرسم شما هم از اومدنِ پاییز خیلی خوش‌حالید؟ و وقتی می‌گن نه و تیرم برای شروع یک مکالمه‌ی دراماتیک به سنگ می‌خوره، رسما از درون کز می‌کنم توی خودم.
    نمی‌دونم تاثیر کمیته و یا کیفیت؛ ولی خاطرات و تصاویری که از گوشه و کنار تهران توی سرم ثبت شده‌ن و مربوط به این یک سالی می‌شن که این‌جا زندگی کرده‌م خیلی توی ذهنم روشن و شفافن و خیلی وقت‌ها که دارم اون بیرون راه می‌رم، جلوی چشم‌هام بازسازی می‌شن. از کنار پنجره‌های باز کافه گودو که رد می‌شم سارا و یاسین هنوز نشستن اون‌جا و قراره به زودی توی خیابون، سر اینکه یک نفر انگشت وسطش رو برای یکی دیگه بالا برده، دعوا بشه. توی عمارت رو به رو، با مبینا نشستیم توی حیاط و حتی اگر تابستون باشه، پسری که اون سمت وایساده، لباس پشمی تنشه و کلارینت زدنش، حالمون رو دو نمره جابه‌جا کرده. بالاتر از میدون ولیعصر، اگر حین رد شدن سرم رو بالا بگیرم و به آدم‌های توی رستوران نگاه کنم، هر ساعتی از روز که باشه شب می‌شه و چمران که قبل از بقیه متوجه رسیدنم شده، دست تکون می‌ده. هر بار هم که از شهریار رد می‌شم، تازه از سالن تئاتر زدیم بیرون، نمِ بارون شروع شده و بهروز داره نمایشی که خودش ما رو بهش دعوت کرده تخریب می‌کنه. داشتم فکر می‌کردم اگر تصاویر همیشه برام همین‌قدر زنده و واضح می‌موندن چه‌قدر خوب می‌شد. ولی خب، زمان قراره بگذره و لحظه‌هایی که حالا گذشته رو دفن کرده‌ن، خودشون هم زیر تصویرهای جدید دفن و محو می‌شن.

     

  • نظرات [ ۷ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

    238. شب‌های روشن

    امشب با علی رفتیم میدون آزادی و اون‌قدر ترکیبِ شب، هوای اوایل پاییز، پیاده‌روی و ماه برام زیبا بود که باورت نمی‌شه. یک ویدئو ضبط کردم از برج و ماهِ بالای سرش و آدم‌‌هایی که اون پایین دارن قدم می‌زنن و از وقتی که رسیده‌م خونه مدام دارم تماشاش می‌کنم. از اون تصویرهاییه که می‌دونم روزی که این‌جا نباشم با دیدنش قلبم می‌گیره. چند روز پیش به پرهام گفتم دچار ملال نیستم، دچار کفایتم. الان دارم فکر می‌کنم کفایت برای من نتیجه‌ی تعدد و تنوع تجربه‌ها نبوده؛ نتیجه‌ی عمقشونه. این‌قدر همه چیز رو عمیق حس می‌کنم که گاهی می‌ترسم. گاهی هم بابت نامتناسب بودنِ چیزهایی که درون و بیرونم هستن عذاب می‌کشم. با همه‌ی این‌ها هنوز هم زندگی به نظرم شگفت‌انگیز میاد؛ حتی با اینکه می‌دونم احتمالا فردا دوباره سقوط می‌کنم. 

     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۹ مهر ۰۲

    237. تماشای زندگی از بالا

    یک خاطره‌ای این روزها مدام میاد توی ذهنم. نشستم توی کلاس سه‌تار و موقع درس پس دادن، هنوز هفت هشت تا  نُت جلو نرفته، می‌زنم زیر گریه. استادم دست و پاش رو گم کرده ولی اون‌قدری من رو می‌شناسه که بدونه قرار نیست حرف بزنم. تهش می‌گم از اون وقت‌هاست که بعدها در وصفش می‌گی ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود. حالا کلی سال گذشته و «بعدها» رسیده و هر دفعه یادآوریش ته دلم رو گرم می‌کنه. هر چند، دلم برای وقت‌هایی که هنوز یاد نگرفته بودیم به هر حال تهش زنده می‌مونیم هم تنگ شده.

     

    • کلمنتاین
    • جمعه ۷ مهر ۰۲
    آرشیو مطالب