آرومم بابا. این چند روز شونههای کلی آدم توی بغلم لرزیده و بغض کلی آدم اونور خط ترکیده و میدونی اونقدری آدمها رو بلد هستم که بدونم واقعیان بابا. قبلتر که بهش فکر میکردم ته دلم خالی میشد بابا؛ ولی حالا یه جوری که نه خودم و نه تو ممکن بود به ذهنمون خطور کنه، آروم و سر پام بابا. قبول کن که انتظارش رو نداشتی ازم و امتیاز شگفتزده کردنت این بار مال منه. یه لحظههایی هست که حسرت یک چیزهایی رو میخورم؛ اما زود ازش عبور میکنم چون زندگی همینه بابا. سعی میکنم به لحظههای خوبی که داشتیم فکر کنم. به آدمها که میرسم میگم یک چیزی که از بابام یادت میاد رو بهم بگو. دخترعمه گفت وقتی یک چیز بامزه تعریف میکرد و میخندید اول میزد روی پاش و بعد روی پیشونیش. این رو که گفت زدم زیر خنده چون تصویر دقیقش اومد جلوی چشمهام بابا. خوشحالم ازش پرسیدم چون حالا مدل خندیدنت توی ذهنم حفظ میشه.
آدمها که میرن دربارهی خوبیهاشون اغراق میشه، ولی دربارهی تو، هیچکس نمیتونه میل بیاندازهت به گرفتن دست آدمها وسط گرفتاری رو انکار کنه؛ از بس که نقطهی مشترک حرفهای آدمهای دور و نزدیک این بود بابا. خیلی کیف میکردم وقتی هرکس که بهم میرسید میگفت بابات خیلی کار راهانداز بود بابا.
همه چیز خوب پیش رفت بابا. میترسیدم توی شلوغیها فرصت خداحافظی رو ازمون بگیرن ولی این شانس رو بیشتر از یک بار پیدا کردیم بابا. هر چهقدر تونستم بهت گفتم که دوست دارم، که عاشقتم. تا تونستم بوسیدمت. میترسیدم توی شلوغیها فرصتِ برای آخرین بار یک خانواده بودن رو از دست بدیم ولی وقتی دستم رو گذاشتم روی دستت و دست مامان و عرفان هم نشست روی دستهامون، خیالم راحت شد بابا.
میدونم که قراره لحظههایی برسه که خیلی دلم برات تنگ میشه، اما این رو هم میدونم که زندگی ادامه داره بابا. اومدم بنویسم شور زندگی بهم برمیگرده؛ ولی دیدم این شور اصلا از من نرفته بابا. میخوام بدونی بابت اینکه این شانس رو داشتم که دخترت باشم خوشحالم. ولی قبول کن تو هم باید خوشحال باشی که این شانس رو داشتی که بابام باشی بابا.
توی لحظههای آخر که چیدن سنگها داشت بین جسمهامون یک فاصلهی همیشگی میانداخت، فکر کردم آخرین چیزی که بهت میگم چی باید باشه؟ دوست دارم؟ برای همه چیز ازت ممنونم؟ مواظب خودت باش؟ بعد از بین همه چیز، تصمیم گرفتم بگم سفرت به سلامت بابا. پس آره. سفرت به سلامت بابا.