که یادم بمونه تابستون بود و هنوز جوون بودیم. روی پشتبوم خونهی روستای پدری دراز کشیده بودیم رو به ستارهها و زنده بودن رو با آغوش باز پذیرفته بودیم.
که یادم بمونه تابستون بود و هنوز جوون بودیم. روی پشتبوم خونهی روستای پدری دراز کشیده بودیم رو به ستارهها و زنده بودن رو با آغوش باز پذیرفته بودیم.
از دیشب تا حالا هنوز نخوابیدم چون زندگی انقدر توی رگهام جریان داشته که ترسیدم توی ناهشیاری هدر بره. یسنا سومین نفری بود که پرسید: چی خوردی؟ هیچی. تنها بدیِ این شور عجیب بیدلیل اینه که نمیشه توضیحش داد. نهایت تلاشم میرسه به این جمله که: میخوام گریه کنم از بس زیادی زندهم. این زنده بودن رو ولی نمیشه کرد توی قوطی و نگه داشت برای فردا. شبیه بلیتیه که برای امروز صادر شده و فردا فقط یه تیکه کاغذه. من اما دست بردم توی قانون بازی. ایمیلم رو باز کردم و زنده بودن رو میون کلمهها فرستادم برای دو نفر دیگه. حالا امید دارم فردا که بلیت من باطل میشه، اون دو نفر لبخند زده باشن، تا زندگیِ امروز، نَمیره.
چند شب پیش، نزدیکیهای ساعت سه، یه جایی وسط خیابونای خالی و ساکت شهر، ماشین بیمقدمه وارد یه مِه غلیظ شد. تیرهای چراغ برق توی مه ناپیدا بودن اما نورها نه. انگار که یه عالمه چراغ با جادو توی هوا معلق مونده باشن.