۲ مطلب در مرداد ۱۳۹۹ ثبت شده است

140. البته که فراموش نمی‌کنم زمان‌هایی خواهند بود که گزینه‌ی درست، به تمامی در آغوش گرفتن غم‌هاست.

این طور نیست که از نفس غمگین بودن خوشم بیاید؛ اما از پروسه‌ی مدیریت کردن غم‌ها لذت می‌برم و همین خودش کمی از تیرگیِ اصلی غم‌هایم کم می‌کند. راستش اگر عمیق‌تر نگاه کنم، این لذت ناشی از نفس مدیریت غم‌ها نیست؛ بلکه از آن جاست که دارم کاری را می‌کنم که سال‌های سال بلدش نبوده‌ام و به آن‌هایی که از پسش برمی‌آمدند غبطه می‌خورده‌ام. پدرم از آن آدم‌هایی‌ست که نمی‌توانند در یک لحظه‌ی خاص روی چندین تکلیفِ ولو ساده تمرکز کنند. مثلا وقت‌هایی که بخواهد سر میز شام از چیزی حرف بزند، تمام برنجش را بدون خورشت می‌خورد و ابدا هم هیچ مورد مشکوکی توجهش را جلب نمی‌کند. من این تک‌بعدی بودن را از پدرم به ارث برده و تمامی‌اش را در سیستم «غمگین بودن»‌م به‌ کار‌ گرفته بودم. هربار که از چیزی غمگین می‌شدم، امکان تمرکز روی هر بخش دیگری از زندگی را از دست می‌دادم؛ حتی اگر آن بخش، قدمِ پایانیِ رسیدن به هدفی بزرگ در زندگی‌ام بود. این بود که همیشه، آدم‌هایی که در لحظات غم‌بار، قرارهایشان را کنسل نمی‌کردند، کتاب درسی‌شان را پرت نمی‌کردند یک گوشه، برنامه‌ی ورزشی‌شان را بهم نمی‌زدند و .. در نظرم شگفت‌انگیز می‌آمدند. بله، اگر عمیق‌تر نگاه کنم، خوشحالی‌ام از این است که بعد از سال‌ها، دارم غمگین می‌شوم اما روی برنجم، خورشت می‌ریزم.
 

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۳۱ مرداد ۹۹

    139. Brutal? I don't think so

    می‌دونی؛ روزای اول بعدِ از دنیا رفتن میم، وقتی خاطره‌هامون رو مرور می‌کردم، خودم رو سرزنش می‌کردم که چرا فلان روز از دستش عصبانی شدم، چرا به خاطر بهمان اشتباهش محکم برخورد کردم و ..
    اما دیشب که دوباره یادش افتاده بودم، داشتم فکر می‌کردم با اینکه خیلی دلم می‌خواست دوباره بتونه برگرده، اما خودم رو به خاطر هیچ کدوم از عصبانیت‌هایی که بابتشون حق داشتم سرزنش نمی‌کنم. می‌دونی، موضوع اصلا این نیست که اون مرتکب خطای بزرگ یا نابخشودنی‌ای شده باشه، که نشده بود. موضوع اینه که من حق داشتم در اون لحظات، به تناسب اون اتفاقات خشمگین باشم. شاید اگر دنیا یه شانس دیگه بهش می‌داد و برش می‌گردوند، تصمیم می‌گرفتم که از اون به بعد از حقی که دارم صرف نظر کنم؛ ولی این فقط یه انتخاب بود. من موظف نبودم که در برابر خطای دیگران احساسات منفعلی داشته باشم؛ با این استدلال که اونا یه روزی قراره بمیرن.
    این روزا دارم فکر می‌کنم که به دست آوردن توانایی مجزا نگه داشتن احساساتی که توی موقعیت های مختلف داشتی، یه بخش مهم از پروسه‌ی بزرگ شدن و عامل تاثیرگذاری توی انتخاب مسیرت توی دو راهی‌های زندگیه. و این تداخل احساسات، فقط مربوط به داستان مرگ آدم‌ها نیست. اما شاید چون این به نوعی سنگین‌ترین اتفاقه، موفقیتت در اون، بتونه تضمین‌ کننده‌ی موفقیتت در موقعیت‌های دیگه هم باشه.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹
    آرشیو مطالب