که یادم بمونه تابستون بود و هنوز جوون بودیم. روی پشتبوم خونهی روستای پدری دراز کشیده بودیم رو به ستارهها و زنده بودن رو با آغوش باز پذیرفته بودیم.
که یادم بمونه تابستون بود و هنوز جوون بودیم. روی پشتبوم خونهی روستای پدری دراز کشیده بودیم رو به ستارهها و زنده بودن رو با آغوش باز پذیرفته بودیم.
دارم فکر میکنم واقعا وقتش رسیده که بیخیال این تلاش بیپایان برای نجات دادن آدمها بشم. تلاشی که ترکیبش با آدمی که برای نجات خودش در حال دستوپا زدنه، هم تصویر مضحکی ساخته و هم بینتیجه مونده. بیا قبول کنیم نمیشه آدمها رو از باتلاقی که خودمون وسطشیم بیرون بکشیم.
قبلترها، افسردگی برای من شبیه به گم شدن توی یک برهوت بیانتها بود که فرقی نمیکرد چهقدر و به چه سمتی توش حرکت میکنم؛ هیچ وقت نشونی از امید و یا زندگی پیدا نمیشد. حتی سراب هم نه. تسلیمِ مطلق. این روزها اما افسردگی شبیه به گیر افتادن توی یک اتاقک شیشهایه. دستی که از زندگیِ اون طرف شیشه کوتاهه، و چشمی که به امیدِ جاری شده در اون سمت، بیناست.
روشن کردن لپتاپ به قصد پیدا کردن پزشک جدید، از دست دادن انگیزه قبل از بالا اومدن ویندوز.