اینکه من ساعت پنج و نیم صبح، بدون اینکه حتی از روی تخت بلند بشم، هندزفری به گوش دارم توی تاریکی میرقصم چه معنیای میتونه داشته باشه؟
اینکه من ساعت پنج و نیم صبح، بدون اینکه حتی از روی تخت بلند بشم، هندزفری به گوش دارم توی تاریکی میرقصم چه معنیای میتونه داشته باشه؟
یک دورهی چند ماهه وجود داشت که توش من و سارا به طور پیوستهای تقریبا هر روز چت میکردیم و یک عالمه دیتای بااهمیت و بیاهمیتِ روزانه رو ثبت کردیم در جریانش. پیوستگیش باعث میشه تقریبا هر وقت بخوام بدونم پارسال این موقع داشتم چهکار میکردم، بتونم بهش رجوع کنم و تعداد زیاد پیامها باعث میشه خیلی چیزها برام تازگی داشته باشه چون قاعدتا کلیشون رو فراموش کردم. خلاصه که منبع غنیایه و خیلی سرگرمکنندهست خوندنشون و فهمیدن اینکه کجاها تغییر کردم و شاید متوجه نشدم، و یا برعکس کجاها، همون مدلی هستم که بودم. امشب که برگشته بودم یک تاریخی رو چک کنم تهش رسیدم به یک جایی که سارا ازم پرسیده آیا فکر میکنم که انجام دادن فلان کار احمقانهست یا نه؟ منم بهش جواب دادم: «به هیچ وجه احمقانه نیست. اگر هم احمقانه باشه دلیلی برای انجام ندادنش وجود نداره.»
فکر کنم اگر بخوام خودم رو به کسی معرفی کنم، یکی از چیزهایی که در موردم کلیدیه و باید بگم، اینه که من هیچوقت ناامید نمیشم. منظورم این نیست که آدم سرسخت یا جنگندهای هستم، که نیستم. فقط سختیها باعث نمیشن فکر کنم اوضاع قرار نیست درست بشه. حتی وقتهایی که دارم به تموم کردن زندگی فکر میکنم هم ابدا ناامید نیستم. چیزی که عقبم میکشه اینه که خستهم و نتیجهی مطلوب هم برام اونقدری جذاب نیست که محرکم باشه؛ پس ترجیح میدم اصلا توی مسابقه نباشم. فعلا ایدهای ندارم که این خوبه یا نه. یک بار نوشته بودم که امید اورریتده و منظورم امید داشتن به یک اتفاق بهخصوص بود. اینجا اما منظورم خیلی کلیتره. مثل امید به اینکه زندگی درنهایت ارزشش رو خواهد داشت. برای همین فکر میکنم احتمال اینکه یک روزی به چشم superpowerام بهش نگاه کنم کم نیست.