امروز وسط یک پیاده‌رویِ بی‌مقصد و پر از کلافگی، وقتی داشتم سعی می‌کردم بفهمم نسبت به اینکه کاوه آفاق می‌گه «چه زیباست اندوه تو» چه احساسی دارم، از جلوی یک چای‌خونه‌ی خیلی کوچیک رد شدم. چند ثانیه طول کشید تا بتونم خودم رو از فضای ذهنی آشفته‌م بیرون بکشم و چند قدمی رو عقب عقب برگردم و توی همون نگاه مختصرِ از پشت شیشه، بفهمم این از اون مکان‌هایی نیست که من سرسری ازشون رد می‌شم. بعد رفتم تو، و از پسر و دختر جوونی که تنها مشتری‌های اون‌جا بودن سراغ صاحب چای‌خونه رو گرفتم. چند دقیقه‌ی بعد یک پیرمرد خوش‌رو اومد داخل و پیش‌بینی من راجع به اینکه مدت حضورم در اون‌جا قراره به اندازه‌ی زمان نوشیدن یک استکان چای باشه رو به هم زد. استکان اول رو که تموم کردم، دو تا مشتریِ دیگه رفته بودن و من نقشه رو باز کرده بودم تا روی محلِ چای‌خونه تگِ Favorites بزنم ولی به طرز عجیبی خبری ازش نبود. این رو که به خود پیرمرد گفتم، انگار که بهش برخورده باشه گفت این‌جا همه من رو می‌شناسن و شروع کرد به تعریف کردن تاریخچه‌‌ش و عکس پدرش که صاحب قبلی چای‌‌خونه بوده رو روی دیوار نشونم داد. کمی‌ اون‌ورتر هم عکس خودش. هر دو تا عکس، مربوط به روزگار جوونی. بلند شدم جام رو عوض کردم و نشستم پشت میزی که خودش نشسته بود. پرسید چایی می‌خوری؟ گفتم اگر خودتون هم می‌خورید حتما. دو تا استکان چایی ریخت، سیگارش رو روشن کرد و این شد شروع یک گفت‌و‌گوی یک ساعته راجع به همه چیز. زمان دانش‌جوییش توی دانشگاه تهران، خواهری که توی آمریکا داشت، شغلی که قبل از ادامه دادن حرفه‌ی پدریش، سی و سه سال از عمرش رو پاش گذاشته بود و مشتری‌هاش. اون بین هم از هیچ فرصتی برای اینکه من رو با درس‌هایی که از زندگی گرفته بمباران کنه دریغ نمی‌کرد. ازش پرسیدم اگر برگرده به سی سال قبل چه کاری رو می‌کنه که نکرده؟ و گفت هیچی. از همه چیز راضیه و به نظر می‌اومد که واقعا بود. بلند که شدم برم، اول نذاشت حساب کنم. بعد با اصرار من قیمت رو گفت و از اون‌جایی که این ارزون‌ترین چایی‌ای بود که توی سال‌های اخیر خوردم، مطمئن شدم که حتما هر دو تا رو حساب کرده. بیرون که می‌رفتم روی نقطه‌ای از خیابون که جای مغازه بود تگ زدم و فکر کردم که حتما قراره به زودی دوباره برگردم.