بزرگترین انگیزهم برای غرق در تاریکی نشدن؟
آدمهایی که دوستشون دارم توی دنیایی زندگی کنن که به اندازهی یک نفر، کمتر غمگینه.
بزرگترین انگیزهم برای غرق در تاریکی نشدن؟
آدمهایی که دوستشون دارم توی دنیایی زندگی کنن که به اندازهی یک نفر، کمتر غمگینه.
یک جایی توی مسیر آموختن زبان جدید هست، که کلمهها و قواعد سادهای که یاد گرفتی رو میچینی کنار هم، و برای اولین بار معنی جملهای که بهش برخوردی رو میفهمی. دیروز رسیدم به اونجا. درس راجعبه منفی کردن جملات بود که یک چراغ توی ذهنم روشن شد و آهنگی که بارها گوشش داده بودم رو زیر لب خوندم: Je n'ai pas peur de la route . یعنی من از جاده نمیترسم. به عنوان آدمی که بیشتر از هر وقتی توی زندگیش ترسیده، به فال نیک گرفتمش.
وقتی به زبون میارمش خندهدار به نظر میرسه؛ اما این روزها مدام انرژیم رو جمع میکنم؛ از روی تخت بلند میشم؛ موهام رو میبندم و هنوز قدمی برنداشتهم که اون انرژی دود میشه و میره هوا و من دوباره برمیگردم به تخت. هیچ ایدهای ندارم کی قراره بگذره و فکر میکنم تنهایی از پسش برنمیام؛ اما نه من میخوام باری روی دوش دیگران باشم و نه کسی میتونه هزار بار زمین خوردنِ روزانهی من رو تاب بیاره و بار هزار و یکم هم دستم رو بگیره.
میدونی، از این روندِ دونهدونه باز کردن گرهها خوشم میاد. اینکه با یک کلاف به هم پیچیده مواجه میشی و به جای پنیک زدن میری سراغ یکی از گرهها. و بعد یکی دیگه. فرانسوی برام این کلاف سردرگمه. مخلوطی از صداهای نامفهوم و قوانین ناآشنا که قراره صبوریم رو محک بزنن و من ازش خوشم میاد؛ چون شبیه تمرینی برای بزرگسال بودنه.