۴ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۲ ثبت شده است

227. نور زردِ تیر چراغ برق

دوست دارم بنویسم ولی کلمه ندارم؛ برای همین پرده رو می‌زنم کنار و به تیر چراغ برقی نگاه می‌کنم که نور زردش افتاده روی برگ‌های درخت‌ها و از تاریکی بیرونشون کشیده، تا مگه این نور، کارِ وقتی رو بکنه که پرده رو می‌زنی کنار و می‌بینی برف اومده. شبیه یک شب تابستونیه و جای جیرجیرک‌ها که دیگه یادم نیست چند ساله پیداشون نیست، خالیه. دلم برای تابستون هزار و چهارصد تنگه و هنوز تایپ کردن این جمله تموم نشده اشکم درمیاد. یک جایی توی وبلاگم درباره‌ی اون تابستون نوشته بودم: « چند سال بعد، قراره این‌جوری به یاد بیارمش: تابستونِ دوچرخه‌سواری‌های بعد نیمه‌شب با چاشنی موسیقی، ساز زدن روی پشت‌بوم و تماشای غروب، ویدئوکال‌های پنج‌شش ساعته تا دم صبح، ... » دوچرخه‌م دو هفته‌ای هست رسیده تهران و هنوز دستم بهش نخورده و به قول علی کفر نعمت می‌کنم. خزان، سازم رو، احتمالا یک سالی هست از توی کمد بیرون نیاوردم. امشب که هنوز یک ساعت نگذشته داشتم از کال خارج می‌شدم الف بابت جوین شدنم تشکر کرد که یعنی روزگارِ شام و صبحونه رو توی یک ویدئوکال خوردن خیلی وقته که به سر اومده. بهار امسال رو احتمالا با گز کردنِ خیابون‌ها به یاد میارم. حالا دیگه شک ندارم که من بنده‌ی ثبت کردنِ مسیرهام. فرقی نمی‌کنه مسیر یادگیری یک مهارت باشه و یا مسیری که لیترالی توش قدم گذاشتم. از نوزده آوریل که اولین فعالیت رو توی Relive ثبت کردم تا امروز که می‌شه نوزدهم می، 125 کیلومتر پیاده‌رویِ به قصد پیاده‌روی داشتم. یک بار پرنیان گفته بود همگی Screen time گوشی‌هامون رو نشون بدیم و من بیش‌ترین زمان رو صرفِ Maps کرده بودم بس که از تماشای خیابون‌ها حتی وقتی توشون نیستم لذت می‌برم. بعید نیست اگر یک روزی هم اشکم با به یاد آوردن این خیابون‌ها دربیاد. ع. به زودی می‌ره. هر بار کسی ازم می‌پرسه چه حسی داری، می‌گم بابت اینکه دیگه نصف شب‌ها که بی‌خوابم نمی‌تونم مطمئن باشم یک نفر دیگه هم توی اون یکی اتاق بیداره و بابِ معاشرت بازه، غمگینم. چمران که پیامک تبلیغاتی روی گوشیش رو بلند خوند و گفت: اگر فقط بتونی با یک نفر تماس بگیری اون کیه؟ جواب دادم به ع. زنگ می‌زنم. از ده اردیبهشت تا حالا همش یاد عنوان یکی از پست‌های لافکادیو می‌افتم که از محتواش مطلقا چیزی یادم نیست. همه چی اون‌ورِ ترسه. ده اردیبهشت مثل سگ ترسیده بودم. چند روز بعدش که با یسنا حرف زدم و براش از کارهایی تعریف کردم که اگر هنوز شیشه‌ای در کار بود، می‌نوشتم و می‌انداختم توش، گفت ایستاده تشویقت می‌کنم. یادم رفت بهش بگم واقعا که همه چی اون‌ورِ ترسه.
 

    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲

    226. مطلوب

    نشسته‌م توی تراس و هم‌زمان که هزارتا صدا توی سرمه و سعی می‌کنم قبل از اینکه فرو بریزم بین منطق و قلبم به تعادل برسم، چشمم می‌افته به گاوی که اون پایین لم داده و غذاش رو شبیه شتر می‌جَوه و برای یک آن از ایده‌ی عوض شدن جاهامون حسابی استقبال می‌کنم. 

     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۲ ارديبهشت ۰۲

    225. با من دیشب باد رقصید

    اول:

    نه اردیبهشت/ شب/ بام تهران

    نشستیم جایی که بیش‌ترین وسعت ممکن از  شهر پرنوری که اون پایینه در دیدرس‌مون باشه و صاعقه‌هایی که هر چند ثانیه از یکی از سوراخ‌های آسمون روی شهر سقوط می‌کنن رو تماشا می‌کنیم. پسر جوونی که چند متر اون‌ور تر نشسته قفلی زده روی «یادتیم کلی» از آلبوم جدید شایع و هر بار مهیار می‌گه «هم جای خودم هم جای تو خسته‌م» منم زیر لب باهاش می‌خونم. شبیه شبی که رفته بودیم تماشای بارش شهابی، می‌تونم هر ده دقیقه یک بار بلند بگم عجب شب زیباییه ولی نمی‌گم و این چیزی رو عوض نمی‌کنه. بعدتر نوبت من می‌شه تا آخرین آهنگی رو که داشتم گوش می‌کردم برای بقیه پلی کنم و خواننده می‌خونه: «تهران.. شب تو، دیگر غم ندارد. باد می‌وزد، غم‌ را از شهر می‌رباید.» و باور کن که تک‌تک کلمه‌هاش حقیقته. یک ساعت بعد باد و بورانی می‌رسه که حتی منی که تمام شب دنبال اینم که کله‌خر باشیم می‌دونم باید برگردیم پایین. ولی باد و بوران هم قرار نیست بذاره این شب دراز نباشه. چون این بار دیگه واقعا قراره شب تا طلوع  توی کوچه و خیابون‌ها پرسه زدن رو تیک بزنیم‌ و حقیقتا شانس میارم که این‌قدر نخورده مستم و کل سرپایینی‌های ولنجک رو تلوتلو می‌خورم از خنده. طولانی‌ش نمی‌کنم. این‌قدر می‌چرخیم که خورشید میاد بالا.

    دوم:
    ده اردیبهشت/ شب/ ایستگاه اتوبوس

    از مبدأ خارج شدیم و با کوله‌ها و چمدون نشستیم توی ایستگاه اتوبوس تا تازه فکر کنیم ببینیم مقصد باید کجا باشه. سعی می‌کنم به اینکه تهش قراره چی بشه فکر نکنم و ادای سفر رفتن دربیارم ولی هر چند ثانیه یک بار بغض می‌چسبه بیخ گلوم و چشم‌هام پر اشک می‌شه. می‌گم رشت. بعد یادم می‌افته رشت دریا نداره ولی بازم فکر می‌کنم عیبی نداره؛ بازم رشت و توی دلم می‌گم آخ که چه‌‌قدر عجیب غریبی زندگی. نیم‌ ساعت بعد داریم از شهر می‌زنیم بیرون و خواننده داره توی گوشم می‌خونه: «تهران.. شب تو، دیگر غم ندارد.» می‌دونم دروغ می‌گه ولی بازم از اینکه هنوز هستم،  پشیمون نمی‌شم.

     

    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۲

    224. Counting stars and fighting sleep

    هر سال که بهار میاد، ترسِ این رو دارم که چشم به هم بزنم و آخر اردیبهشت شده باشه و من اون‌قدری که باید ازش استفاده نکرده باشم. استفاده کردن هم یعنی یک جایی بیرون از چهاردیواری بودن. الان که رسیدیم به نیمه‌ی این دوره، می‌تونم بگم فروردین هدر نرفت. تا شد از خونه زدم بیرون و خوشبختانه اون بیرون پر از خیابون‌هاییه که نمی‌دونم به کجا می‌رسن و نمی‌دونم چی توشون پیدا می‌شه. یکی از قطعه‌های پازلِ شهر ایده‌آل.  کم‌کم اما شروع می‌کنی به شناختن و می‌تونی به عنوان عضوی که شهر بعدِ پیوند پس نزده، یک نفس راحت بکشی. سوپرمارکت سر کوچه می‌دونه که مشتری ثابتشی. یاد گرفتی که نون‌ سنگک‌های محله از نون‌ بربری‌هاش باکیفیت‌ترن. خانمِ ساکن طبقه‌ی سوم که تا کمی قبل‌تر همدیگه رو نادیده می‌گرفتید، توی کوچه برای سلام و احوال‌پرسی کردن باهات متوقف می‌شه. می‌دونی فضای کدوم کافه رو دوست داری و منوی کدوم یکی رو. حتی بیمارستانی که روز اول توش گم می‌شدی رو حالا بدون نگاه کردن به نوارهای رنگی بالا پایین می‌ری. 

    دو سال پیش، توی اوج کرونا نوشته بودم: «تموم زمستون رو به شوق رسیدن بهار و با تصور گز کردنِ فاصله‌ی خواجو تا مارنون گذروندیم. و حالا، توی دومین روز اردی‌بهشت، باید خیال کنیم با جابجاییِ محل تمرین ساز به حیاط، کنار گلدونای مامان، حقمونو از بهار گرفتیم..»

    یک احتمال خوبی وجود داره که امسال اردی‌بهشت بالاخره برگشت به اصفهان شدنی بشه؛ و الان، هنوز نرفته، از فکر زنده شدن تمام اون خاطره‌ها، این‌قدر از زندگی سرشار می‌شم که دردم می‌گیره.

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲
    آرشیو مطالب