دوست دارم بنویسم ولی کلمه ندارم؛ برای همین پرده رو میزنم کنار و به تیر چراغ برقی نگاه میکنم که نور زردش افتاده روی برگهای درختها و از تاریکی بیرونشون کشیده، تا مگه این نور، کارِ وقتی رو بکنه که پرده رو میزنی کنار و میبینی برف اومده. شبیه یک شب تابستونیه و جای جیرجیرکها که دیگه یادم نیست چند ساله پیداشون نیست، خالیه. دلم برای تابستون هزار و چهارصد تنگه و هنوز تایپ کردن این جمله تموم نشده اشکم درمیاد. یک جایی توی وبلاگم دربارهی اون تابستون نوشته بودم: « چند سال بعد، قراره اینجوری به یاد بیارمش: تابستونِ دوچرخهسواریهای بعد نیمهشب با چاشنی موسیقی، ساز زدن روی پشتبوم و تماشای غروب، ویدئوکالهای پنجشش ساعته تا دم صبح، ... » دوچرخهم دو هفتهای هست رسیده تهران و هنوز دستم بهش نخورده و به قول علی کفر نعمت میکنم. خزان، سازم رو، احتمالا یک سالی هست از توی کمد بیرون نیاوردم. امشب که هنوز یک ساعت نگذشته داشتم از کال خارج میشدم الف بابت جوین شدنم تشکر کرد که یعنی روزگارِ شام و صبحونه رو توی یک ویدئوکال خوردن خیلی وقته که به سر اومده. بهار امسال رو احتمالا با گز کردنِ خیابونها به یاد میارم. حالا دیگه شک ندارم که من بندهی ثبت کردنِ مسیرهام. فرقی نمیکنه مسیر یادگیری یک مهارت باشه و یا مسیری که لیترالی توش قدم گذاشتم. از نوزده آوریل که اولین فعالیت رو توی Relive ثبت کردم تا امروز که میشه نوزدهم می، 125 کیلومتر پیادهرویِ به قصد پیادهروی داشتم. یک بار پرنیان گفته بود همگی Screen time گوشیهامون رو نشون بدیم و من بیشترین زمان رو صرفِ Maps کرده بودم بس که از تماشای خیابونها حتی وقتی توشون نیستم لذت میبرم. بعید نیست اگر یک روزی هم اشکم با به یاد آوردن این خیابونها دربیاد. ع. به زودی میره. هر بار کسی ازم میپرسه چه حسی داری، میگم بابت اینکه دیگه نصف شبها که بیخوابم نمیتونم مطمئن باشم یک نفر دیگه هم توی اون یکی اتاق بیداره و بابِ معاشرت بازه، غمگینم. چمران که پیامک تبلیغاتی روی گوشیش رو بلند خوند و گفت: اگر فقط بتونی با یک نفر تماس بگیری اون کیه؟ جواب دادم به ع. زنگ میزنم. از ده اردیبهشت تا حالا همش یاد عنوان یکی از پستهای لافکادیو میافتم که از محتواش مطلقا چیزی یادم نیست. همه چی اونورِ ترسه. ده اردیبهشت مثل سگ ترسیده بودم. چند روز بعدش که با یسنا حرف زدم و براش از کارهایی تعریف کردم که اگر هنوز شیشهای در کار بود، مینوشتم و میانداختم توش، گفت ایستاده تشویقت میکنم. یادم رفت بهش بگم واقعا که همه چی اونورِ ترسه.
- کلمنتاین
- جمعه ۲۹ ارديبهشت ۰۲