تقریبا خیلی وقته که می‌دونم اگر قرار باشه یک «ایسم» انتخاب کنم که بتونه روی وضعیت زندگی من اثر مثبت بذاره اون مینیمالیسمه و با این حال در نود و نه درصد موارد کاملا در جهت عکسش حرکت می‌کنم. چند وقت پیش داشتم یک لیست از سریال‌هایی که در دستِ تماشا دارم می‌نوشتم و به سریال بیستم که رسیدم دیگه ادامه ندادم. کتاب‌هایی هستن که گاهی گوشه و کنار اتاق پیدا می‌کنم و یادم می‌افته در حال خوندنشون بودم ولی چون هم‌زمان شدن با خوندن سه چهارتا کتاب دیگه، کلا از یادم رفته‌ن. یاد گرفتن چند تا مهارت رو با هم شروع می‌کنم و اضطرابِ وقت کافی نداشتن برای همه‌شون انرژیم رو می‌مکه. بدتر از همه، آدم‌ها، که معتقدم یا نباید توی زندگیم نگهشون دارم و یا اینکه باید برای ارتباطمون در حد معقولی وقت بذارم و خدای من، این اخلاقِ میای با هم دوست بشیم؟ چنان از پدرم بهم ارث رسیده که مطمئنم هربار که بخوام یک لیست از رفیق‌هام بنویسم یکی‌شون رو یادم می‌ره و من حتی جزو اون دسته‌ای که با هرکسی که سلام و علیک کنن به چشم رفیق‌شون می‌بیننش هم نیستم. درباره‌ی علت همه‌ی این‌ها هیچ ایده‌ی خاصی ندارم. عجیبه که این رویکرد رو در پیش گرفتم با اینکه در مجموع ده درصد باعث اتفاق‌های خوب می‌شه و نود درصد باعث خستگی و آشفتگی ذهنم. داشتم به محمدعلی می‌گفتم نگاه به ظاهرم نکن که همش پیِ معاشرتم؛ خیلی وقت‌ها تهش این‌قدر انرژی ازم رفته و غمگینم که می‌خوام فقط گریه کنم. همه‌ی این‌ها این‌قدر سر و صدا ریخته توی سرم که حتی نمی‌تونم درست فکر کنم ببینم چرا دارم جاده رو برعکس می‌رم.

ع. رفت و من کوچ کردم به اتاقش و حالا میز کار و صندلی استاندارد دارم که باعث می‌شه به اندازه‌ی قبل از پشت لپ‌تاپ نشستن خسته نشم. خمودی و بطالتی که از تهِ 1401 شروع شده بود و تا سال جدید کش اومد و یک وقفه‌ی طولانی انداخت توی تمام برنامه‌هام حالا کم‌رنگ شده و گرچه که دیگه عادت کردم همیشه منتظر یک اتفاق باشم که همه چیز رو به هم بریزه، قراره تا می‌شه از این موقعیت استفاده کنم. داشتم فکر می‌کردم چه‌قدر خوب که یاد گرفتم خودم رو با هر تصویر مبهمی از آدم‌ها مقایسه نکنم. دوستمون داره می‌خونه: خوشم و خرّم. دیروزِ خودمو بردم.
 

فکر می‌کنم بالاخره شبکه‌ی اجتماعی مورد علاقه‌م رو پیدا کردم. من واقعا همیشه درگیرم سر اینکه بتونم بفهمم چه چیزی علاقه‌ی واقعیمه و چه چیزی رو محیط به عنوان علاقه بهم غالب کرده؛ ولی وقتی دارم توی Behance می‌چرخم حس می‌کنم ضربان قلبم می‌ره بالا. واقعا جذاب و الهام‌بخشه و حتی می‌تونم چک کردنش رو توی To do listام بذارم و به عنوان یک کار مفید تیکش بزنم.