من واقعا عاشق بازگو کردن داستان اولین دیدارها و First impressionها از آدم‌هایی هستم که بعدها دیگه جزئی از دایره‌ی دوستیم شده‌ن. امروز تولد الفه و از یک هفته‌ی قبل تاکید کرده که همه باید جمع بشیم و در پایان پیامش مشخصا خطاب به من گفته: بهونه‌ای نیار کِلم! می‌تونم بهونه بیارم و برای بهونه آوردن هم بهونه‌های قابل‌قبولی برای خودم دارم؛ ولی چیزی که بهم انگیزه می‌ده برم، همین مناسبتیه که می‌تونم توش دوباره داستان اولین برخوردمون رو از دید خودم تعریف کنم و امیدوار باشم همون‌قدر که برای من معناداره، برای اون و بقیه هم باشه. البته قبول دارم پیدا کردن معنی در «از همون لحظه‌ی اول که دیدمت می‌خواستم هرچه زودتر محل رو ترک کنم و اگر موندم واسه‌ی این بود که نه گفتن رو بلد نبودم» سخته؛ اما واقعا پیدا کردنش در «یادت میاد که در نهایت تا پنج صبح از زمین و زمان حرف زدیم؟» اون‌قدرها هم سخت نیست.