یک خاطره‌ای این روزها مدام میاد توی ذهنم. نشستم توی کلاس سه‌تار و موقع درس پس دادن، هنوز هفت هشت تا  نُت جلو نرفته، می‌زنم زیر گریه. استادم دست و پاش رو گم کرده ولی اون‌قدری من رو می‌شناسه که بدونه قرار نیست حرف بزنم. تهش می‌گم از اون وقت‌هاست که بعدها در وصفش می‌گی ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود. حالا کلی سال گذشته و «بعدها» رسیده و هر دفعه یادآوریش ته دلم رو گرم می‌کنه. هر چند، دلم برای وقت‌هایی که هنوز یاد نگرفته بودیم به هر حال تهش زنده می‌مونیم هم تنگ شده.