فکر می‌کنم 'ترس' از پرتکرارترین کلیدواژه‌‌ها بین نوشته‌های منه‌؛ با این‌حال هیچ زمانی رو یادم نیست که وقتی ازش حرف زده‌م، منظورم ترسیدن از خودم بوده باشه. چند شب پیش که اتوبوس بین برهوت می‌روند تا به تهران برسه، یک لحظه‌ی epiphanic داشتم. فهمیدم این اصرار عجیبی که برای حرکت کردن روی ریل‌هایی که حتی مال من نیستن دارم، از این‌جا میاد که می‌دونم چه پتانسیل عجیبی برای رها کردن چیزها دارم. انگار که بندِ یک تلنگر باشم فقط و از اینکه فرصتش رو فراهم کنم بترسم. به ن. گفته بودم می‌ترسم به زودی همه‌ی دردهایی که حس نکردم سرم آوار بشن. گفت شاید هم واقعا قوی هستی. اون شب گفتم شاید. امروز اگر بود، می‌گفتم شاید هم من واقعا به هیچ‌جا وصل نیستم.