۴۴ مطلب با موضوع «در میانِ مسیر» ثبت شده است

225. با من دیشب باد رقصید

اول:

نه اردیبهشت/ شب/ بام تهران

نشستیم جایی که بیش‌ترین وسعت ممکن از  شهر پرنوری که اون پایینه در دیدرس‌مون باشه و صاعقه‌هایی که هر چند ثانیه از یکی از سوراخ‌های آسمون روی شهر سقوط می‌کنن رو تماشا می‌کنیم. پسر جوونی که چند متر اون‌ور تر نشسته قفلی زده روی «یادتیم کلی» از آلبوم جدید شایع و هر بار مهیار می‌گه «هم جای خودم هم جای تو خسته‌م» منم زیر لب باهاش می‌خونم. شبیه شبی که رفته بودیم تماشای بارش شهابی، می‌تونم هر ده دقیقه یک بار بلند بگم عجب شب زیباییه ولی نمی‌گم و این چیزی رو عوض نمی‌کنه. بعدتر نوبت من می‌شه تا آخرین آهنگی رو که داشتم گوش می‌کردم برای بقیه پلی کنم و خواننده می‌خونه: «تهران.. شب تو، دیگر غم ندارد. باد می‌وزد، غم‌ را از شهر می‌رباید.» و باور کن که تک‌تک کلمه‌هاش حقیقته. یک ساعت بعد باد و بورانی می‌رسه که حتی منی که تمام شب دنبال اینم که کله‌خر باشیم می‌دونم باید برگردیم پایین. ولی باد و بوران هم قرار نیست بذاره این شب دراز نباشه. چون این بار دیگه واقعا قراره شب تا طلوع  توی کوچه و خیابون‌ها پرسه زدن رو تیک بزنیم‌ و حقیقتا شانس میارم که این‌قدر نخورده مستم و کل سرپایینی‌های ولنجک رو تلوتلو می‌خورم از خنده. طولانی‌ش نمی‌کنم. این‌قدر می‌چرخیم که خورشید میاد بالا.

دوم:
ده اردیبهشت/ شب/ ایستگاه اتوبوس

از مبدأ خارج شدیم و با کوله‌ها و چمدون نشستیم توی ایستگاه اتوبوس تا تازه فکر کنیم ببینیم مقصد باید کجا باشه. سعی می‌کنم به اینکه تهش قراره چی بشه فکر نکنم و ادای سفر رفتن دربیارم ولی هر چند ثانیه یک بار بغض می‌چسبه بیخ گلوم و چشم‌هام پر اشک می‌شه. می‌گم رشت. بعد یادم می‌افته رشت دریا نداره ولی بازم فکر می‌کنم عیبی نداره؛ بازم رشت و توی دلم می‌گم آخ که چه‌‌قدر عجیب غریبی زندگی. نیم‌ ساعت بعد داریم از شهر می‌زنیم بیرون و خواننده داره توی گوشم می‌خونه: «تهران.. شب تو، دیگر غم ندارد.» می‌دونم دروغ می‌گه ولی بازم از اینکه هنوز هستم،  پشیمون نمی‌شم.

 

    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۱۰ ارديبهشت ۰۲

    224. Counting stars and fighting sleep

    هر سال که بهار میاد، ترسِ این رو دارم که چشم به هم بزنم و آخر اردیبهشت شده باشه و من اون‌قدری که باید ازش استفاده نکرده باشم. استفاده کردن هم یعنی یک جایی بیرون از چهاردیواری بودن. الان که رسیدیم به نیمه‌ی این دوره، می‌تونم بگم فروردین هدر نرفت. تا شد از خونه زدم بیرون و خوشبختانه اون بیرون پر از خیابون‌هاییه که نمی‌دونم به کجا می‌رسن و نمی‌دونم چی توشون پیدا می‌شه. یکی از قطعه‌های پازلِ شهر ایده‌آل.  کم‌کم اما شروع می‌کنی به شناختن و می‌تونی به عنوان عضوی که شهر بعدِ پیوند پس نزده، یک نفس راحت بکشی. سوپرمارکت سر کوچه می‌دونه که مشتری ثابتشی. یاد گرفتی که نون‌ سنگک‌های محله از نون‌ بربری‌هاش باکیفیت‌ترن. خانمِ ساکن طبقه‌ی سوم که تا کمی قبل‌تر همدیگه رو نادیده می‌گرفتید، توی کوچه برای سلام و احوال‌پرسی کردن باهات متوقف می‌شه. می‌دونی فضای کدوم کافه رو دوست داری و منوی کدوم یکی رو. حتی بیمارستانی که روز اول توش گم می‌شدی رو حالا بدون نگاه کردن به نوارهای رنگی بالا پایین می‌ری. 

    دو سال پیش، توی اوج کرونا نوشته بودم: «تموم زمستون رو به شوق رسیدن بهار و با تصور گز کردنِ فاصله‌ی خواجو تا مارنون گذروندیم. و حالا، توی دومین روز اردی‌بهشت، باید خیال کنیم با جابجاییِ محل تمرین ساز به حیاط، کنار گلدونای مامان، حقمونو از بهار گرفتیم..»

    یک احتمال خوبی وجود داره که امسال اردی‌بهشت بالاخره برگشت به اصفهان شدنی بشه؛ و الان، هنوز نرفته، از فکر زنده شدن تمام اون خاطره‌ها، این‌قدر از زندگی سرشار می‌شم که دردم می‌گیره.

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱ ارديبهشت ۰۲

    222. خط مشی!

     یک دوره‌ی چند ماهه وجود داشت که توش من و سارا به طور پیوسته‌ای تقریبا هر روز چت می‌کردیم و یک عالمه دیتای بااهمیت و بی‌اهمیتِ روزانه رو ثبت کردیم در جریانش. پیوستگیش باعث می‌شه تقریبا هر وقت بخوام بدونم پارسال این موقع داشتم چه‌کار می‌کردم، بتونم بهش رجوع کنم و تعداد زیاد پیام‌ها باعث می‌شه خیلی چیزها برام تازگی داشته باشه چون قاعدتا کلی‌شون رو فراموش کردم‌. خلاصه که منبع غنی‌ایه و خیلی سرگرم‌کننده‌ست خوندن‌شون و فهمیدن اینکه کجاها تغییر کردم و شاید متوجه نشدم، و یا برعکس کجاها، همون مدلی هستم که بودم. امشب که برگشته بودم یک تاریخی رو چک کنم تهش رسیدم به یک جایی که سارا ازم پرسیده آیا فکر می‌کنم که انجام دادن فلان کار احمقانه‌ست یا نه؟ منم بهش جواب دادم: «به هیچ‌ وجه احمقانه نیست. اگر هم احمقانه باشه دلیلی برای انجام ندادنش وجود نداره.»

     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۹ فروردين ۰۲

    219. When we had time to waste

    چند سال پیش، یک شب با م. نشسته بودیم روی نیمکت همیشگی‌مون توی حیاط خوابگاه و احتمالا وسط یکی از مکالمه‌های منحصربه‌فردمون بودیم که بهم گفت: تو خیلی زیاد حرف می‌زنی ولی تهش آدم‌ هیچی ازت نمی‌دونه.

    با عقل اون زمانم فکر می‌کردم داره ازم تعریف می‌کنه. الان می‌فهمم حرفش باید چه زنگ خطری می‌بود.

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ اسفند ۰۱

    218. But every mile feels like survival when you're always so afraid you're gonna crash

    چند شبی که ع. خونه نبود من توی اتاقش می‌خوابیدم. برعکسِ اتاق من، اون‌جا پنجره‌ای داره که رو به کوچه و ساختمون‌های دیگه باز می‌شه و برای من که شب‌‌زنده‌داری دیگه جزء ثابتی از زندگیم شده، وجود دریچه‌ای که مانع از حبس شدنت‌ توی حجم تاریک یک چهاردیواری بشه غنیمته. این چند شب، پرده رو تا نیمه کنار می‌زدم و بالشم رو جوری تنظیم می‌کردم که پنجره‌های بیش‌تری توی دید‌ قرار بگیرن و منتظر می‌موندم تا ساکنین شب‌بیدارِ اون‌ خونه‌ها، از جلوی پنجره‌ها عبور کنن. گاهی وقت‌ها خوش‌شانس بودم و گاهی هم خونه، بدون اینکه نشونی از ساکنِ شب‌زنده‌دارش پیدا بشه و بهم اجازه‌ی تخیل بده، خاموش می‌شد.

    هیچ ایده‌ی روشنی در مورد اینکه دوستی‌ها برام چه معنایی دارند ندارم و جالبه که بدونم چه درصدی از آدم‌ها شبیه به من، این‌قدر در مورد روابطشون با آدم‌ها احساسات مبهمی دارن. سال‌هاست وقتی ازم می‌پرسند که توی زندگی در نهایت چی برام مهمه، اگر چنان غرق در افسردگی نباشم که بتونم به چیزی اهمیت بدم، جواب می‌دم روابطی که با آدم‌ها می‌سازم. حالا اما فکر می‌کنم، اگرچه روابط، در مقایسه با چیزهای دیگه برام بااهمیت‌ترن، ولی در مقامی به جز مقایسه، واقعا نمی‌دونم آدم‌هایی که وارد زندگیم کرده‌م برام چه معنایی دارن.

    چند وقت پیش، ع. بهم گفت که فکر می‌کنه بین تمام آدم‌های اطرافش، من از همه پتانسیل بیش‌تری دارم. بعدش تصحیح کرد که نه، اول احسان و بعد تو. توی ذهن خودم هم احسان این‌قدر جایگاه خوبی داره که پرت شدن به رتبه‌ی دوم بدون اینکه فرصت کرده باشم لذت این تعریف رو مزه کنم، دردی نداشت. راستش من زیاد به تعریف‌های دیگران اهمیتی نمی‌دم. ولی ع. دیگران نیست. به اندازه‌ی تمام عمرم از من شناخت داره و باکی از اینکه مستقیما بگه احسان از من بهتره نداره. برای همین اهمیت می‌دم. نمی‌دونم اهمیت دادن فعل درستیه یا نه. چون بعدش همچنان قدمی برنمی‌‌دارم. پس بهتره بگم باور می‌کنم. و امیدوارم که بالاخره یک روزی اهمیت بدم.


    از ح. پرسیده بودم که برنامه‌ی روز بعدش چیه که اگر شد ببینمش. جواب که داد و فهمیدم چند روزی ایران نیست یک نفس راحت کشیدم. و That's the story of my life. هر بار یک قدمی برای وقت گذروندن با آدم‌ها برمی‌دارم و بعد از تصور عملی شدنش پنیک می‌زنم. خیلی وقت‌ها همه چیز خوب پیش می‌ره. موضوع اما اصلا خوب یا بد پیش رفتنش نیست. موضوع جزئی از چیزی بودنه. وقتی جزئی از چیزی می‌شی، دیگه undo کردنش ممکن نیست. برای همینه که تماشاگر بودن رو ترجیح می‌دم. نه که فکر کنم این رویکرد درستیه. ولی خب، آسون‌تره. در همین راستا، دارم یک پادکستی گوش می‌دم که سه تا میزبان داره و من واقعا دوسش دارم. اما واکنش گ. که فکر می‌کردم به اندازه‌ی من دوستش داشته باشه بی‌تفاوتی خالص بود. دارم فکر می‌کنم شاید لذتی که من ازش می‌برم ناشی از همون میل به تماشاگر بودنه. آدم‌هایی نشستن و شبیه به یک دورهمی دوستانه درباره‌ی موضوعاتی که برام جالبه حرف می‌زنن، و من بدون اینکه نیاز باشه جزئی از چیزی بشم اون‌جام.

     

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱۷ بهمن ۰۱

    216. Maybe letting go isn't so bad

    این چند روز اتفاق‌های زیادی افتاد. اول از همه اینکه استعفا دادم و این قضیه بیش‌تر از چیزی که فکر می‌کردم احساساتیم کردم. مدیرم گفت از فردا قراره کلی پیام بگیریم و آدم‌ها از اینکه نفر بعدی به خوبی تو کار نمیکنه شکایت کنند. به نظرم بی‌ربط نمی‌گفت. خودم هم کلی پیام با محتوای ابراز ناراحتی گرفتم و این سوال که قراره به زودی برگردم یا نه. بعد احساس خوشحالی و رضایت قاطی احساس غم شد. از سمت دیگه به معلم فرانسویم پیام دادم و گفتم دیگه نمی‌تونم بیام کلاس. ظاهرا هفتمین عکسی که توی آینه‌ی وسط آموزشگاه گرفتم قراره آخریش باشه. ولی خب کسی چه می‌دونه؟ به هر حال توی دو روز هر چی که لازم بود رو جمع کردم و از شهری که همیشه دوستش نداشتم اومدم به شهری که همیشه دوستش داشتم. اتفاق‌ها اما همیشه وقتی که باید بیفتن نمیفتن. گاهی چیزی که قرار بوده قلبت رو سبک کنه، مچاله‌ش می‌کنه‌.

     

    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۷ مرداد ۰۱

    215.

    زندگی واقعا غیرقابل پیش‌بینیه. وقتی اتفاق‌های خوب میفته این غیرقابل پیش‌بینی بودن رو دلیل قشنگی و هیجان‌انگیز بودن زندگی می‌دونی. اما وقتی اتفاق‌های بد میفته و اون سمت سیاه و ترسناک سکه رو می‌شه، دلت می‌خواد برگردی به سمت کسل‌کننده اما آروم داستان. 

     

    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۳ مرداد ۰۱

    214. Et il y a les funambules

    توی سه روز اخیر هر لباسی رو که عوض کردم پرت کرده‌م روی یکی از مبل‌ها، هر ظرفی رو که توش غذا خوردم نشُسته رهاش کرده‌م، هر بار که خواستم آب بخورم در کابینت رو باز کرده‌م و یک لیوان جدید بیرون آورده‌م و اجاق گاز رو جز برای درست کردن نیمرو و چایی روشن نکرده‌م. و تازه؛ نزدیک به صدتا گلدون توی خونه هست که حتی یادم نبوده باید بهشون آب بدم. و حالا، با وجود یک خونه‌ی به هم‌ریخته و گل‌های تشنه و بدنی که نیاز به یک وعده‌ غذای آدمی‌‌زادی داره؛ احساس کردم باید بنویسم.

    یلدا یک بار نوشته بود «به پیشواز مصیبت نرید.» و من فکر کرده بودم این دقیقا کاریه که من همیشه باهاش زندگی رو به کام خودم تلخ‌تر می‌کنم و یک تمرین جدید شروع شده بود. توی یک سال اخیر مدام مراقب خودم بودم که کم‌تر ذهنم رو با فکر اتفاق بدی که شاید بیفته، فلج کنم و موفق هم بودم. این روزها اما گاهی بابتِ در کنترل داشتن خودم احساس عذاب وجدان دارم. بابت فلج نشدن و ادامه دادن. امروز، رد شدن از کنار یک خیمه‌ی عزاداری باعث شد یک فکری از سرم عبور کنه. فکر کردم اگر خدایی وجود داشته باشه، و شنونده‌ای برای دعایی، من سزاوار شنیده شدن و مستجاب شدنم. و این، فارغ از هر اون چیزی که حقیقته، راضی‌کننده بود.


    چند روزی هست که تمرین‌های فرانسه رو جدی‌تر از سر گرفتم. مفیدترین بخشش احتمالا ویدئوکال‌های شبانه با ک. باشه. هر شب، بین نیم ساعت تا چهل دقیقه فرانسوی حرف می‌زنیم و اینکه خیلی جاها برای گفتن یک جمله‌ی ساده باید مکث‌های طولانی کنیم و یا دست به دامنِ زبان اشاره بشیم ناامیدمون نمی‌کنه. دیشب به خاطر مشکل اینترنت توی تماس تلفنی حرف زدیم و یک جایی اون بین من واقعا هیجان‌زده شده بودم. انگار که تازه بفهمم چه اتفاقی داره می‌افته بهش گفتم: ما واقعا داریم فرانسوی حرف می‌زنیم!


    این روزها سرم خیلی شلوغ‌تر از قبله. به خیلی از کارهایی که دوست دارم نمی‌رسم و یا به قیمت پایین اومدن کیفیت وظایف اصلیم می‌رسم. ولی ناراضی نیستم. دو سال پیش اگر ازم می‌پرسیدید دوست دارم چه مدل زندگی‌ای داشته باشم، جوابم همین زندگیِ دائما در بدو بدو بود. می‌دونم که بعدترها دلم سکون و آرامش بیش‌تری خواهد خواست. ولی فعلا راضیم. تنها چیزی که باعث می‌شه بترسم اینه که گاهی یادم می‌ره باید خلاق بمونم.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۲ مرداد ۰۱

    211. One of many

    یکی از سمی‌ترین کارهایی که برای سال‌های زیادی انجامش دادم، آسیب زدن به خودم برای انتقام گرفتن از آدم‌هایی بوده که آزارم دادن به نحوی. انتقام، با غرق کردن طرف مقابل توی احساس گناه و پشیمونی. یک مکانیسمی که نتیجه‌ی احساس هم‌زمان خشم و عجز بوده. وقتی بلند بلند تعریفش می‌کنی واضحه که چه‌قدر درست نیست؛ ولی باور کنید ترکیب خشم و عجز، ترکیبیه که می‌تونه منطقتون رو از کار بندازه و باعث بشه شما احساس گناهی که گذراست رو، با آسیبی که گذرا نیست تاخت بزنید. حالا چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم؟ چون بعد مدت‌ها تونستم توی یکی از همین موقعیت‌ها، فرمون رو بدم دست منطقم. تغییری اگر قرار باشه اتفاق بیفته، تدریجیه و به خاطر همینه که هر قدم کوچیکی ارزش داره.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۱۴ خرداد ۰۱

    210. [یک عنوان درخور]

    اردیبهشت پارسال، توی یکی از پست‌هام نوشته بودم: «واقعا هیچ ایده‌ای ندارید که من چقدر دوست دارم حرف بزنم و هم‌زمان چقدر تلاش برای برقراری روابط انسانی می‌تونه ته‌مونده‌ی انرژی توی وجودم رو بمکه؛ چون احساس بیگانه بودن دستش رو از روی گلوم برنمی‌داره.» نمی‌دونم چه‌طوری؛ ولی برای مدت واقعا قابل توجهی این احساس دستش رو از روی گلوم برداشته بود و مثل آدم‌های حدودا عادی، شروع کرده بودم به معاشرت با افراد جدید، بدون اینکه توی این معاشرت‌ها، تصویر آکواردی از خودم ارائه بدم و یا اینکه به محض برگشتن به خلوتم، از دست این احساس ناخوشایند، گریه کنم. حالا اما دارم برمی‌گردم به تنظیمات کارخانه و حالتی که توش یک مکالمه‌ی خوش از گلوم پایین نمی‌ره. می‌دونی، داستان اصلا این‌طوری نیست که من دنبال عمقِ خاصی در مکالمه‌ها باشم و پیداش نکنم؛ فقط انگار همیشه یک چیزی غلط و غیرطبیعیه. مهم نیست دارم درباره‌ی چی حرف می‌زنم، تقریبا همیشه یک جایی هست که برمی‌گردم و به خودم می‌گم اصلا معلوم هست داری قاطی آدم‌ها چه غلطی می‌کنی؟

    امروز صبح حین قدم زدن و گوش دادن به پادکستی که چیزی ازش نمی‌فهمیدم یک کشف غم‌انگیز کردم. من حتی به اندازه‌ی بیست درصد چیزی که نیازه هم قوی و شجاع نیستم. شاید برای اینکه نشون بدم این موضوع چه‌قدر غم‌انگیزه باید یک بخش دیگه رو از توی پست‌های اون اردیبهشت بکشم بیرون. یک جایی نوشته بودم: « توی زندگی بیشتر از هر چیزی دوست دارم قوی و شجاع باشم.» می‌بینی؟ من حتی بیست درصدِ بیش‌ترین چیزی که می‌خواستم باشم نیستم.

    راهکارم برای هرچه کم‌تر ناخوشایند کردنِ داستان‌های مربوط به بیگانگی، پررنگ کردن دنیای شخصیمه. واقعا ساده‌ست. این‌جوری که تجربیات انفرادیم رو بیش‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کنم تا کم‌تر احساس نیاز پیدا کنم به تعامل با بقیه. مثلا دارم به دوییدن فکر می‌کنم و واقعا امید دارم اون‌قدری که ارادتمندانش می‌گن، تجربه‌ی عمیقی باشه. این وسط‌ یک مینی‌سریال هم دیدم که زمانِ تنها بودنم رو لذت‌بخش کرد واقعا. The end of the fucking world.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۲ خرداد ۰۱
    آرشیو مطالب