۴۴ مطلب با موضوع «در میانِ مسیر» ثبت شده است

176. The Pineapple Incident

استرس یک بخش پررنگ از این روزهامه. بخشی که با حضورش راحت نه، اما راضی‌ام؛ چون معنیش اینه دارم از Comfort zone خودم خارج می‌شم و احتمال رشدم وجود داره. از روز تولدم به بعد، کارهای مهم و تاثیرگذارم رو نوشته‌م و انداخته‌م توی یک شیشه تا توی روز تولد بعدیم بخونمشون. این کار شجاع‌ترم کرده. اینکه مثل قبل لگد نزدم زیر کاسه و کوزه‌ی این مسیر و استرس رو به جون خریدم بخشی از همین شجاعته.

یکی از چیزهایی که باعث می‌شه از خودم خوشم بیاد اینه که تصمیم‌های خوب می‌گیرم. هرچند؛ این دلیل نمی‌شه جای خالی تصمیم‌های بد رو توی زندگیم حس نکنم. به یسنا می‌گم از این همه احتیاط و جوانب‌سنجی خسته‌م. دوست دارم گاهی مغزم رو خاموش کنم، به این امید که روز بعد با آناناسی کنار تختم مواجه بشم که هیچ‌کس نمی‌دونه از کجا اومده، ولی قراره داستانش تا سال‌های سال بازگو بشه.

 

  • نظرات [ ۶ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۳۰ مرداد ۰۰

    175. Big picture

    یکی از بهترین چیزهایی که یاد گرفته‌م، تماشای پازل بزرگ زندگی از بالاست. اینه که امروز، فقط روزِ تنها و غمگین و مضطرب بودن نیست. روز تنها و غمگین و مضطربیه که از پسِ معاشرت و شب‌زنده‌داریِ معرکه‌ی بیست‌ و دوی مرداد رسیده و قراره وصل بشه به دو روز بعد، که یادگیری یک زبان جدید رو شروع می‌کنم و از هیجانش سر از پا نمی‌شناسم.
     

  • نظرات [ ۶ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۸ مرداد ۰۰

    171. تماشاگر

    قبل‌ترها، افسردگی برای من شبیه به گم شدن توی یک برهوت بی‌انتها بود که فرقی نمی‌کرد چه‌قدر و به چه سمتی توش حرکت می‌کنم؛ هیچ وقت نشونی از امید و یا زندگی پیدا نمی‌شد. حتی سراب هم نه. تسلیمِ مطلق. این روز‌ها اما افسردگی شبیه به گیر افتادن توی یک اتاقک شیشه‌ایه. دستی که از زندگیِ اون طرف شیشه کوتاهه، و چشمی که به امیدِ جاری شده در اون سمت، بیناست.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۷ تیر ۰۰

    168. ?Is the sun a failure because it's going to end in a billion years

    یک جایی هست توی رمان Less که آرتور و دوستش دارن از رابطه‌ی خوبِ طولانی مدتی که به تازگی تموم شده حرف می‌زنن و من بارها و بارها بهش برگشتم تا یادم بیاد پایان، ولو پایان یک اتفاق خوب، لزوما قرار نیست تراژیک باشه.
     

    "But you broke up with him. Something's wrong. Something failed."
    "No! No Arthur, no, it's the opposite! I'm saying it's a success. Twenty years of joy and support and friendship, that's a success. If a band stays together twenty years , it's a miracle. If a comedy duo stays together twenty years, they're a triumph. Is this night a failure because it will end in an hour? Is the sun a failure because it's going to end in a billion years? No, it's the fucking sun. Why does a marriage not count?"

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۱۶ خرداد ۰۰

    167. Shimmering skyline

    از مثبت‌ترین نکاتی که در مورد خودم می‌شناسم، یکی‌ش اینه که من واقعا از زندگی خوشم میاد. می‌دونی، موضوع این نیست که داره بهم خوش می‌گذره؛ خدا می‌دونه تعداد دفعه‌هایی که زل می‌زنم به سقف و منتظر می‌مونم تموم بشم چقدر زیادن. ولی تمام این وقت‌ها، یا حداقل توی بخش زیادی ازشون، از تماشای همه‌ی این پیچیدگی‌ها، زیر و رو شدن‌ها، درد کشیدن‌ها و زنده موندن‌ها شگفت‌زده می‌شم. فکر می‌کنم زندگی ارزشش رو داره؟ نمی‌دونم و فعلا اهمیتی هم نمی‌دم. چون موضوع اصلا این نیست که من هنوز زنده‌م «چون» از زندگی خوشم میاد. من صرفا زنده‌م «و» از زندگی خوشم میاد.
     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۳ خرداد ۰۰

    166. Hope is overrated

    گاهی وقت‌ها سمت تاریک داستان آدم‌ها ناامیدی نیست؛ بلکه امید ناچیزیه که با همه‌ی کم‌جون بودنش می‌تونه قانعت کنه رها نکنی، بمونی و ته‌مونده‌ی انرژی توی وجودت رو بذاری روی خونه‌ای که از پای‌بست ویروونه و درنهایت زیر آوارش جون بدی. ناامیدی گاهی موهبت عجیبیه. یه حسی شبیه به بال درآوردن، پرواز کردن، و دور شدن. قبل از اینکه اون خونه آوار بشه.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲ خرداد ۰۰

    163. Outsider

    واقعا هیچ ایده‌ای ندارید که من چقدر دوست دارم حرف بزنم و هم‌زمان چقدر تلاش برای برقراری روابط انسانی می‌تونه ته‌مونده‌ی انرژی توی وجودم رو بمکه؛ چون احساس بیگانه بودن دستش رو از روی گلوم برنمی‌داره. با این‌ وجود می‌دونم هرچی که بیشتر بترسم و کمتر سعی کنم از پیله‌ی خودم بیرون بیام، تلاش‌های بعدی سخت‌تر و سخت‌تر می‌شن، و خشک شدن توی این پیله، آخرین چیزیه که می‌خوام. اینه که همچنان که دارن توی دلم رخت می‌شورن و توی ذهنم هزارتا سناریوی احتمالی که قراره به پشیمونی‌م منجر بشه رو مرور می‌کنم، انگشتم رو می‌ذارم روی دکمه‌ی Send تا اون سمت ماجرا، بی‌خبر از همه‌ی این اضطراب‌ها، استاد سه‌تارم بعد چندین ماه، اسم شاگرد فراری‌ش رو روی صفحه‌ی گوشی ببینه، دوست جدیدم سریالی که بهش معرفی می‌کنم رو چک کنه، و سارا با چالش جدیدِ بازی خود‌ساخته‌ی من مواجه شه.
     

  • نظرات [ ۶ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲۵ ارديبهشت ۰۰

    161. !Done

    تو مسیر یادگیری هر مهارت جدیدی، برای من یک نقطه‌ی طلایی وجود داره. نقطه‌ای که هیچ وقت دقیقا نمی‌دونم کجاست و کی قراره بهش برسم؛ چون بسته به عامل‌های مختلفی، گاهی دوره و گاهی نزدیک. ولی نکته این‌جاست که همیشه می‌دونم اگر از اون نقطه عبور کنم، دیگه احتمال برای همیشه دست کشیدن‌ام از یادگیری اون مهارت به صفر میل می‌کنه. ممکنه ماه‌ها ازش فاصله بگیرم، ولی می‌دونم باز هم بهش برمی‌گردم. و این هم معنی‌ش این نیست که از اون نقطه به بعد، لزوما  قراره توی سرازیری باشم. خیلی وقت‌ها بعدش سخت‌تره، فقط انگار پل‌های پشت سرت به معنای خوبی خراب می‌شن. واسه همین سعی می‌کنم حتی اگر خیلی خسته و بی‌انگیزه‌م، که به لطف حضور سگِ سیاه خونگی‌م می‌شه خیلی وقت‌ها، کشون‌کشون خودم رو برسونم به اون نقطه‌ی طلایی و پرچم رو بکوبم توی زمین. درسته نمی‌دونی کی می‌رسی، ولی وقتی برسی حسش می‌کنی. امشب که وسط صحبت کردن با دوست ترک‌ام، براش نوشتم Sen giderken ben dönüyordum و خندید که این رو دیگه از کجا یاد گرفتی؟ فهمیدم که ازش گذشتم.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۲۰ ارديبهشت ۰۰

    144. سبزِ مایل به زرد

    فکر می‌کنم حالا مدتی‌ست به آن قسمتی از زندگی که آدمی با گوشت و پوست و استخوانش، خطر حاشیه‌های زردِ زندگی را درک می‌کند رسیده‌ام. حاشیه‌هایی که زهر مهلکی نیستند که به یک‌باره جانت را بگیرند؛ سمّ کم‌جانی‌اند که بی‌آنکه توجهت را جلب کنند، توان‌ات را می‌گیرند.
    حالا اما به حاشیه‌های سبز زندگی فکر می‌کنم. آن‌هایی که گرچه سبزند، اما کماکان حاشیه‌اند. می‌شد نباشند، اگر ابرقهرمان‌های دنیای فانتزیِ بدون محدودیتی بودیم که عمر نوح می‌کردیم. اما هستند، چون چیزی بیشتر از ساکنان موقتیِ محدود و معمولی زمین نیستیم. ساکنان محدود و معمولی ملزمِ به انتخاب.
    یک جایی در مینی‌سریال Sherlock، جان، از اینکه شرلوک اطلاعی از چرخیدن زمین به دور خورشید ندارد ابراز تعجب می‌کند. شرلوک اما برایش کوچکترین اهمیتی ندارد که زمین به دور خورشید بچرخد یا ماه و یا هرچیز دیگری. درعوض اما، تمام کوچه‌ها و خیابان‌های لندن را مثل کف دست می‌شناسد. و این به آن معنی نیست که دانش مربوط به منظومه‌ی شمسی از اساس بیهوده و یا نازیباست، بلکه به آن معنی‌ست که حاشیه‌های سبزرنگِ زندگی، مفاهیمی کاملا شخصی‌اند که تنها خود فرد باید آن‌ها را تشخیص دهد. و این همان نقطه‌ای است که کار بسیار سخت می‌شود. پذیرش آنکه، هرآنچه زیباست، لزوما مهم نیست. و ترکِ آگاهانه و خودخواسته‌ی زیبایی‌هایی که مسیر زندگی تو، از آن‌ها نمی‌گذرد.
     

  • نظرات [ ۷ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹

    142. آزادی تحمل‌ناپذیر دست‌ها!

    از اونجایی که ظاهرا رابطه‌ی بین زبان و تفکر یه رابطه‌ی دوطرفه‌س و ما نه تنها کلماتی رو انتخاب می‌کنیم که حامی تفکرمون هستن، بلکه کلماتی هم که به هر دلیلی به کار می‌بریم می‌تونن روی افکارمون اثر بذارن، تصمیم گرفته بودم روی واژه‌هایی که هر روز توی مکالماتم استفاده می‌کنم حساسیت بیشتری به خرج بدم و یکی از چیزهایی که تصمیم به حذفش گرفته بودم معذرت خواهی‌های کاملا بی‌دلیلی بود که بدون اینکه خطایی کرده باشم با بیانشون خودم رو در  جایگاه مقصر قرار می‌دادم و حتی به طرف مقابل می‌قبولوندم که حق داره بابت خطای نکرده از من طلبکار باشه.
    حالا نکته‌ی عجیبی که توی این مسیر بهش رسیدم، اینه که این عذرخواهی‌های بی‌اساس به قدری لقلقه‌ی زبانم شدن که با حذفشون از مکالماتم، خیلی وقت‌ها احساس می‌کنم جمله‌هام نصفه و نیمه توی هوا رها شدن و شبیه به آدمی که بعدِ سال‌ها به دوش کشیدنِ یه کیف روی شونه‌هاش، تصمیم می‌گیره با دستای خالی بره یه قدمی بزنه، همش حس می‌کنم جای یک چیزی خالیه و این رهایی زیادی غیرعادیه!
     

  • نظرات [ ۹ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹
    آرشیو مطالب