۴ مطلب در شهریور ۱۴۰۳ ثبت شده است

271. Bittersweet

صبح موقع دویدن یهو یاد یه آهنگی افتادم که یه مدتی خیلی توی پیاده‌روی‌هام گوشش می‌دادم و وقتی پلی‌ش کردم چند ثانیه نگذشت که از زمان و مکان جدا شدم و پرت شدم به یه جایی حوالی تقاطع وصال و ایتالیا و انگار یک کامیون احساساتِ عمیق خالی کردن روم. ناراحتم نمی‌کرد ولی دوست داشتم گریه کنم. توضیح دادن ربطش خیلی راحت نیست ولی بازم از اون لحظاتی بود که توشون یادم میاد خیلی زندگی کرده‌م و خیلی احساس کرده‌م و خیلی وجود داشته‌م و هر چند می‌دونم که بی‌نهایت نسخه از زندگی وجود داره که روی کاغذ از چیزی که من تجربه کردم بهترن، ولی بازم نمی‌تونم بابت ساختن چیزی که ساخته‌م احساس پشیمونی داشته باشم. یک جایی از دیروز توی یادداشت‌های شخصیم نوشته بودم دوست دارم بمیرم و می‌دونم بازم قراره تجربه‌ش کنم ولی چیزی که درنهایت مهمه برام، اینه که شاید معناداریِ زندگی‌ای که ساخته‌م نتونه سنگینی لحظه‌هایی که رنج به اوج خودش می‌رسه رو کم کنه، ولی مسیری رو اومده‌م که در مقابل، اوج رنج هم نمی‌تونه معنادار بودنش رو زیر سوال ببره. خلاصه اینکه از ادامه‌ی راهم چی می‌خوام؟ بیش‌تر زندگی کنم و بیش‌تر احساس کنم و بیش‌تر وجود داشته باشم.

هوا پاییزی شده و نمی‌دونم، یک غمی توش هست که ازش خوشم میاد. در توصیف این مدل غم‌ها همیشه می‌گم: «به میزانی گزنده‌ست که لذت‌بخشه». احتمالا دلیل اینکه ازش خوشم میاد اینه که به صورت کلی دوست دارم تا می‌تونم چیزها رو حس کنم. گستره‌ی متفاوتی از چیزها رو و نه فقط شادی. و خب کیه که از غمی که شدت داره خوشش بیاد. برای همین از غم‌هایی که به میزان لذت‌بخشی گزنده‌ن استقبال می‌کنم. مثل غم خالی شدن خونه بعد از رفتن مهمون‌هایی که دوستشون داشتی. غم به یاد آوردن آدمی که یه روزی دوستش داشتی و دیگه حسی بهش نداری. بعضی وقت‌ها به پاییزِ تهران فکر می‌کنم و از خودم می‌پرسم مطمئنی که اون‌جا موندن تصمیم درستیه؟ و نمی‌تونم کاملا مطمئن باشم، ولی ته دلم فکر می‌کنم داستان این شهر هنوز برام تموم نشده و از طرفی هم هنوز داستانِ جدیدی جای دیگه‌ای شروع نشده.

بیش‌تر از هر وقت دیگه‌ای مراقب خودم هستم و چیزی که چندین برابر راحت‌ترش می‌کنه اینه که فکر می‌کنم این بهترین راهِ مراقب دیگران بودن هم هست. قبول کرده‌م که زمان‌هایی هست که مجبورم رنج و غم آدم‌هایی که دوستشون دارم رو ببینم و بین مراقب خودم یا اون‌ها بودن، مراقب خودم بودن رو انتخاب کنم و گرچه که سخته، ولی احتمال اینکه در آینده بتونم برای کسی کاری کنم رو، به دست و پا زدن محضِ زمان حال ترجیح می‌دم.
 

    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱۲ شهریور ۰۳

    270. Through fear and hope, we rise and fall

    دو ساعت و نیم اولِ امروزم صرف این شد که بتونم خشم و غمی که از دیشب با خودم حمل می‌کردم و خوابم رو هم آشفته کرده بود کنترل کنم. رفتم دویدم، زیر آفتاب نشستم، از خودم ویدئو گرفتم و حرف زدم، دوش گرفتم و گریه کردم و همه‌ی این‌ها کمک کرد ولی کافی نبود. یک جایی اما شروع کردم به خوندن نوشته‌های یک نفر که سعی کرده بود با وجود اینکه براش راحت نبود، از احساسات منفی درونیش حرف بزنه و موقع خوندنش فکر کردم که خب، الان دیگه آروم‌ترم. نمی‌دونم. این که بعضی آدم‌ها سعی می‌کنن به جای سرکوب کردن چیزی که داره رنجشون می‌ده، چشم تو چشم باهاش مواجه بشن و قبول کنن اون‌قدری قوی نیستن که در لحظه از زیر این بار این رنج رها بشن برام خیلی قابل احترامه. چیزی که معمولا توشون می‌بینم هم اینه که توی این نقطه متوقف نمی‌شن و در نهایت این مواجهه ازشون آدم‌های قوی‌تر می‌سازه. نمی‌دونم. فکر کنم برای سال‌ها این تصور رو داشتم که در صورتی باید حرف بزنم که حرف زدن برام راحت باشه، ولی به نظر می‌رسه فقط وقتی شروع به انجام دادنش می‌کنی و نمی‌ذاری نشون دادن ضعفت متوقفت کنه شروع به آسون‌تر شدن می‌کنه. به هر حال دارم توی قدم‌های کوچیک تمرینش می‌کنم و احساس می‌کنم واقعا یک زمانی قراره برسه که قبول کنم به عنوان یک انسان، قراره تجربیات انسانی داشته باشم و این اشکالی نداره.
     

    • کلمنتاین
    • شنبه ۱۰ شهریور ۰۳

    269. از این روزها

    یک کاری که این مدت زیاد انجامش می‌دم ویدئو دیدن از زندگی آدم‌هاییه که با اختلالات مختلفِ مربوط به روان درگیرن؛ و خدای من، تماشای اینکه چطور با وجود تمام رنجی که درگیرش بوده‌ن و هستن تونستن زندگی معناداری بسازن و شادی و رضایت رو هم تجربه کنن برام فرای الهام‌بخشه و در حال حاضر جزو معدود چیزهاییه که می‌تونه من رو از ته چاه بکشه بیرون. میل شدیدی دارم که از اینکه این آدم‌ها بهم چه ایده‌ای می‌دن و چطور شنیدن داستان‌هاشون برام معناداره حرف بزنم ولی از سمت دیگه آگاهی خوبی دارم به اینکه در زندگیم چقدر خوش‌شانس و Privileged بوده‌م و چقدر ساپورت سیستم قوی‌ای دارم (که البته بخش زیادی از اعتبارش مال خودمه) و به خاطر همه‌ی این‌ها، ترس این رو دارم که توی حرف‌هام این واقعیت رو که چیزها برای همه به یک اندازه راحت یا سخت نیستن رو ناخواسته نادیده بگیرم.
    چیزی که این روزها تعیین‌کننده‌ی نهاییم برای تصمیم‌گیری در مورد چیزهای مختلفه، سلامت روان و جسممه. همیشه بهترین تصمیم رو نمی‌گیرم اما تلاشم بر اینه. چیزهایی هست که آدم می‌دونه و چیزهایی هست که آدم با گوشت و پوست و استخون حس می‌کنه. اهمیت جسم و روانم چیزی بود که چند ماه پیش می‌دونستم و امروز با گوشت و پوست و استخون حس می‌کنم. نمی‌دونم این چیزیه که در گذر زمان ممکنه unlearn بشه یا نه، اما عمیقن امیدارم که نشه.
    بابت شرایطی که این مدت تجربه کردم خوشحال نیستم ولی به نظر میاد که ترس برام به محرک قوی‌ای برای برداشتن قدم‌های بهتر تبدیل شده. هر بار که بین انجام کاری که می‌دونم برام خوبه و کاری که در اون لحظه ممکنه خیلی هم مضر به نظر نرسه و لذت کوتاه مدت داره اما در نهایت می‌تونه به سمت بدی هولم بده، مردد می‌شم، سعی می‌کنم یادم بیارم که تصمیم‌های اشتباه کوچیک می‌تونن درنهایت به کجا برم گردونن، و ترسی که به جونم می‌افته، احتمال اینکه کار درست رو انجام بدم رو خیلی بیش‌تر می‌کنه.

     

    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۵ شهریور ۰۳

    268.

    تقریبا کل جلسه‌ی تراپی امروز رو در حال توضیح دادن میزان فلج‌کننده‌ی اضطرابی که دارم تحمل می‌کنم گریه کردم. یادم میاد یکی دو سال پیش وقتی یک نفر بهم گفته بود که افسرده نیست اما دچار اضطرابه، با خودم فکر کرده بودم که اون‌قدرها هم سخت به نظر نمیاد؛ و خب چقدر Naive. اجازه بدید کلاهم رو به احترام همه‌ی شمایی که با اضطراب درگیرید از سرم بردارم.
     

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۴ شهریور ۰۳
    آرشیو مطالب