83. Give the life a rest

A را تصور کنید که از B که پاهایش شکسته، میخواهد فوتبال بازی کند و در مقابل ناتوانی او، که نمیتواند حتی روی پاهایش بایستد، او را بی‌عرضه خطاب میکند. غیرمنطقی نیست؟ حالا به فرض که به رگِ غیرت B  بربخورد و سعی کند برای اثباتِ خودش به توپ شوتِ محکمی بزند. استخوان‌هایی که هنوز جوش خوردن را شروع نکرده بودند چه بلایی سرشان خواهد آمد؟
چیزی که  B به آن نیاز دارد درمان است. استراحت است. کنار کشیدن از بازی برای ترمیم شکستگی ها. با حلوا حلوا هم دهن شیرین نمیشود. داستانِ «خواستن، توانستن است» هم بحثش جداست و هر خواستنی شرایط اولیه ای برای توانستن میخواهد. گاهی یکی از این شرایط زمان است.
حالا چرا این‌هارا گفتم؟ داشتم فکر میکردم روحِ ما نیز گاهی در هم میشکند. سرعت زندگی کم میشود. شاید حتی متوقف شود. و ما گاهی یک Aی درونی داریم که بی‌توجه به این شکستگی‌ها به ما سرکوفت میزند. ما را بی‌عرضه خطاب میکند. باعث میشود به رگِ غیرتمان بربخورد و با تلاشِ بیش از حدِ توانمان خودمان را ناکار‌تر از قبل کنیم. ما آدم ها موجودات عجیبی هستیم. توقعِ کار سنگین از کسی که جسمش ضعیف است را غیرمنطقی میدانیم. اما روحمان را، شاید صرفا چون نادیدنی است، نادیده میگیریم.
  • نظرات [ ۷ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۹ بهمن ۹۷

    82. گاو!

    زنی که سعی داشت قبل از سبز شدن چراغ برای عابرین، از عرض خیابون عبور کنه بر سرِ راننده ای فریاد زد:
    «کجا میای گاااو؟! »

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ بهمن ۹۷

    81. مرز باریک

    اینکه کسیو دوست دارید و کیف میکنید از دم به دیقه محبت کردن بهش، هیچ دلیل نمیشه که طرفتون هم این محبت دیدن هارو دوست داشته باشه و چه بسا چون حسی بهتون نداره، براش عذاب آور و مایه مزاحمت هم باشه! بنابراین اگه جزو این دسته از آدمایید و فکر میکنید چون آدمِ مهربونِ داستان شمایید پس محق هم هستید، سخت در اشتباهید! شما یه آدم خودخواه بیشتر نیستید که برای ارضای حس مهرورزی خودتون، مدام خلوت و حریم شخصی دیگران رو نادیده میگیرید!

  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۷ دی ۹۷

    80.

    زندگی شبیه حرکتِ خلاف جهت روی یه پله برقیه. تو به سمت بالا و اون به سمت پایین. اگه سرعت حرکتت از سرعت این پله برقی بیشتر باشه میتونی بالا بری، وگرنه کشیده میشی پایین.
  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۳ دی ۹۷

    79.

    احساس غالبم در این روزها تنهایی ست. نه از آنها که با یک مهمانی آخرِ هفته میشود رفعش کرد. یک جور تنهایی که می‌خزد توی تار و پود وجود. جاری میشود توی رگ‌ها. انگار که آمده باشد بماند. من؟ میگویم خب بمان!
    فهمیده‌ام این تنهایی شبیه است به یک باتلاق. هرچه بیشتر دست و پا بزنی، بیشتر فرو‌ خواهی رفت. هرچه بیشتر به ازدحام آدم ها پناه ببری، تنهایی پررنگ‌تر خواهد شد. این روزها یک چیز مدام توی مغزم تکرار شده: «برای فرار از تنهایی به ابتذالِ حضور آدم‌ها چنگ نزن.»
  • نظرات [ ۱۳ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۱۹ دی ۹۷

    78.

    از رنجی خسته ام که از آن من نیست ..


    - شاملو

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۸ دی ۹۷

    77. همزیستی

    روزهاست دارم سعی میکنم از آدمی که مغلوب افسردگی شده بود و تمام روز گوشه تخت چمباتمه میزد فاصله بگیرم. حالا مدتهاست که دوباره دست به ساز شده ام، میرقصم، کتاب میخوانم، روی زبان انگلیسی ام کار میکنم، سفر میروم و ...

    اما، در تمامی این روزها غمگین بوده ام. و راستش این نشانه خوبی است! این یعنی همزیستی مسالمت آمیز با غم ها را یاد گرفته ام.

  • نظرات [ ۲۰ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۹ دی ۹۷

    76. پلنِ B

    به این فکر میکنم که آدم وقت مواجهه با مشکلات باید چکار کنه. حلشون کنه؟ نه لزوما! قبل از اون یه مرحله دیگه س. اینکه بشینی حساب کنی در ازای حلش چی به دست میاری و چی از دست میدی. واقعیت اینه که حل کردن بعضی از مشکلات انقدری ازت انرژی میگیره که ارزشش رو نداره.
    بعضی مشکلات به وجود نمیان برای حل شدن. به وجود میان تا یاد بگیری از کنارشون عبور کنی یا کنار خودت بپذیریشون.
  • نظرات [ ۱۱ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۸ آبان ۹۷

    75. خشم

    جلسه پیش توی کلاس زبان موضوع اتانازی* مطرح شد و قرار شد بچه‌ها راجع بهش بحث کنن. اولین نفر گفت از نظر من اتانازی یه کار احمقانه‌س. بلافاصله خشم ریخت توی وجودم و بهش گفتم تو جای اونها نیستی و نمیتونی به کارشون بگی احمقانه. جوابش چی بود؟ گفت استاد ازمون خواست نظرمون رو بگیم و منم نظرم رو گفتم. این بار نوبت شرم بود که جاری بشه توی وجودم. شرمی که ناشی از عصبانیتی بود که چون کسی شبیه من فکر نمیکرد بهم غالب شده بود.
    بعدتر وقتی اومدم خونه بازم بهش فکر کردم. یاد وقتی افتادم که کسی بهم گفته بود تو نظرات مخالف رو برنمیتابی. بی‌راه نگفته بود. درسته قرار نیس به هر طرز فکری احترام بذارم یا قبولش کنم، ولی اینکه نگاه مخالف باعث خشمم بشه و از مسیر منطق خارجم کنه اشتباهه.


    *شرایطی است که در آن، بیمار بنا به درخواست خودش به صورت طبیعی و آرام بمیرد.

  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • چهارشنبه ۲ آبان ۹۷

    74. میان شبی بی پایان

    میگفت اشتباهمون اینه که تصور میکنیم اساس زندگی سفیده. واسه همین وقتی میرسیم به نقاط سیاهش فکر میکنیم یه چیزی خلاف همیشه اتفاق افتاده و زندگی از روال خودش خارج شده اونم توی یه مسیر دردناک. میگف بیسِ زندگی سیاهه و باید اینو قبول کنیم. اینطوری رسیدن به هر سفیدی حکم یه غنیمت رو داره. راست میگه. همیشه دلم می‌خواست برسم به جایی که تا چشم کار میکنه سفیدیه. فکر میکردم میشه. ولی غیرممکنه. باید قبول کرد سیاهی‌هارو. با آغوش باز. چون چاره‌ای جز این نیست. بعد دلخوش شد به سفیدی‌های گهگاهی.
    به قول شمس لنگرودی: تمامی روزها یک روزند. تکه تکه، میان شبی بی پایان ...

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۶ مهر ۹۷
    آرشیو مطالب