تموم زمستون رو به شوق رسیدن بهار و با تصور گز کردنِ فاصلهی خواجو تا مارنون گذروندیم. و حالا، توی دومین روز اردیبهشت، باید خیال کنیم با جابجاییِ محل تمرین ساز به حیاط، کنار گلدونای مامان، حقمونو از بهار گرفتیم..
تموم زمستون رو به شوق رسیدن بهار و با تصور گز کردنِ فاصلهی خواجو تا مارنون گذروندیم. و حالا، توی دومین روز اردیبهشت، باید خیال کنیم با جابجاییِ محل تمرین ساز به حیاط، کنار گلدونای مامان، حقمونو از بهار گرفتیم..
یک. روزِ اولی که تصمیم گرفتم دوباره ورزش کردن را شروع کنم، یک بار دیگر یادم افتاد که به طرزِ مخربی ذهن کمالگرایی دارم. لپتاپ را برداشته بودم و داشتم دربارهی شیوههای اصولیِ گرم کردن و سرد کردن، انجامِ هرکدام از حرکتها، ترتیبِ مناسب آنها، تغذیه، روشِ درست نفس کشیدن، حرکات اصلاحی، اشتباهات رایج و ... تحقیق میکردم تا قبل از شروعِ کار همه چیز در بینقصترین حالت ممکن قرار بگیرد و این کار برای یک ذهنِ وسواسی یا به اندازهی ابد طول میکشید و یا آنقدری که شوقِ ورزش کردن از بیخ و بن از سر آدم بیفتد. نهایتا، چون کمالگرایی، چیزی نبود که بشود یک شبه ترکش کرد، شکل آن را موقتا کمی تغییر دادم تا مانع شروع کار نشود. که شد یک چیزی مثلا شبیه به کمالگراییِ در مسیر، که یعنی هر روز بخشی از اشتباهات تصحیح و یا مطلب مهمی آموخته میشود.
دو. بعد از چندین بار انجام بعضی حرکات به تقلید از تصاویر، توجهم به توضیحات زیر عکسهای متحرک جلب شده بود که در نگاه اول به نظر نمیرسید که از خودِ تصاویر حرفِ بیشتری برای گفتن داشته باشند. بعد اما، با رعایتِ دقیق دستورالعملها، که گاها این دقت، تنها یک تفاوت چند سانتیمتری را شامل میشد، فشار و یا کشش روی عضلات به طور قابل توجهی تغییر میکرد که میتوانست نتیجه را هم، در درازمدت به میزان زیادی تغییر دهد.
سه. پیشرفت و تغییرات، معمولا، آنقدر به آهستگی اتفاق میافتند که یا به چشم نمیآیند و یا برای چشمهای معطوفِ به قله، حسابی ناچیزند. نتیجه اینکه قبل از رسیدن به ایدهآلترین حالت، احساسِ عدم پیشرفت، فرد را متوقف میکند. برای همین هم، قابل مشاهده و پررنگ کردنِ تغییرات جزئی، برای من بخش مهمی از پروسهی هرکاریست که امید و انرژی لازم برای در مسیر ماندن را تأمین میکند.
چهار. سه روز اول، زمان انجام یکی از حرکات کش میآمد و آدم را مجبور میکرد مدام ساعت را نگاه کند. کش آمدن زمان، ربطی به سختی فعالیت نداشت بلکه نتیجهی حوصله سربر بودن آن بود که آدم را وسوسه میکرد میانهی راه قید ادامهش را بزند. روز چهارم، اضافه کردنِ یک گزینهی بینهایت ساده، نه تنها خشکیِ فعالیت مذکور را از بین برد بلکه میل به ادامه دادنِ آن برای مدت طولانیتری را نیز ایجاد کرد. نکته اما اینجاست که همیشه، به امکان استفاده از یک روش خلاقانه توجه نمیکنیم و خیلی وقتها خودمان را محکوم به باقی ماندن در مسیری میدانیم که تا قبل از این طی میکردهایم و یا طی میکردهاند.
پ.ن: از امروز همراه چالش مینیمالیسم دیجیتال هری میشم. بخونید و اگر خواستید همراهش بشید (:
احساس میکنم هر روزی که میگذرد، قابلیت زبان در ایجاد امکان ارتباط با دیگران برایم کمتر و کمتر میشود و این احساس، نه نتیجهی کاهش میزان ارتباطات کلامیام با آدمها، که نتیجهی کاهشِ رضایتمندیام از این ارتباطات است. ایراد کار هرچه هست، یک جاییست در مبدا و از سمت خود من. چرا که این نارضایتی با درصد بالایی از اطمینان، هیچ ارتباطی به فرد مقابل، ویژگیهایش و یا سطح کیفیِ صحبتهایمان ندارد. مخاطب، چه رفیقِ چندین سالهای باشد که قرار است از دغدغههای جدیتری برایش بگویم و چه فرد غریبهتری که از روزمرهترینِ روزمرگیها با هم صحبت میکنیم، نتیجه را تغییر نمیدهد. در هر حال، کلمات کافی نیستند و بعضی، تنها به میزان کمتری، احمقانه و بیاستفاده به نظر میرسند.
هربار که از خودم میپرسم چطور میشود دنیا را به جای بهتری تبدیل کرد، یک پاسخ با سرعت تمام از پاسخهای دیگر پیشی میگیرد.
- با دنیا را به جای بدتری تبدیل نکردن.
کوچکتر که بودم، خیال میکردم شبیه به داستانهای توی کتابها و فیلمها، یک روز پارهای از اتفاقات ورق را برمیگرداند، قلب آدمها را از نو به تپش میاندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربههای مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یکبهیک غمها. یکبهیک سیاهیها. پذیرش آنکه برخی غمها، حل شدنی نیستند؛ حمل شدنیاند. شاید تا ابد ..
در زندگی روزمرهی من توجه به «جزئیات» حسابی پررنگ است. البته منظور از جزئیات در اینجا، بخارِ چای داغ یا حرکاتِ آرام ابرها نیست. گرچه همینها هم در یک جای دیگر میتوانند برایم حسابی قابل توجه باشند. جزئیاتِ مدنظرم در این نوشته، کارهای کوچک و به ظاهر کماهمیتی هستند که روزانه انجام میگیرند و چه بسا خیلی وقتها هم شکل عادت به خودشان گرفتهاند. اهمیتِ این اتفاقهای کوچک برای من از این جهت نیستند که لزوما بتوانند به تنهایی تغییر بزرگی توی زندگیام ایجاد کنند، بلکه از آن جایی اهمیت دارند که عمیقا معتقدم جزئیات، دست کلیات را رو میکنند. لااقل در بسیاری از موارد! و این یعنی تماشای جزئیاتِ نامرئی شدهی زندگی، یک جور راهِ خودشناسیست. برای همین هم، مدتهاست که میان روزمرگیها، وقتی که ظاهرا همه چیز دارد روالِ عادی و بیاهمیت خودش را طی میکند، یک نفر بیهوا، شبیه به کسی که میخواهد مچتان را بگیرد از توی سرم فریاد میزند «چرا؟» و جوابی عمیقتر و دقیقتر از کلیشههای همیشگی میخواهد.
مثلا چند وقت قبل که میخواستم جعبهی «دنبال کنید» را روی قالب وبلاگ بگذارم، از خودم دربارهی چراییاش سوال کردم. جواب کلیشهای احتمالا یک چیزی شبیه به این بود: همه همین کار رو میکنن. اما واقعیت دقیقتر دربارهی شخص من، این بود که قرار دادن این جعبه، تلاشی بود برای راحتتر کردنِ کار مخاطبِ غیرواقعی در دنبال کردن وبلاگ و افزایش احتمالِ دنبال شدنهای بیشترِ صرفا نمایشی. چرا که مخاطبی که واقعا مخاطب باشد قاعدتا زحمت وارد کردن آدرس وبلاگم را توی مدیریت وبلاگش به خود میدهد.
گرچه با همهی اینها، توجه به جزئیات و پرسش دربارهی چرایی آنها مادامی که آدمی نتواند با خودش صداقت داشته باشد (چه در جهت مثبت و چه منفی) کار عبثیست.
+ شنیدنی.
سهم من پایین رفتن از یک پلهی متروکست
و به چیزی در پوسیدگی و غربت واصل گشتن ..
+ فروغ فرخزاد
بارها موقع تماشای فیلمها و سریالها، وقتی کارکترهای درخطرافتاده و دست از همه جا کوتاه، با استفاده از چشم و انگشت و نور و صداهای نامفهوم و کلی چیز دیگه برای دیگران پیام میفرستادن و گرهی داستان رو باز میکردن، کنجکاو شده بودم که ببینم Morse Code دقیقا چطوری کار میکنه. این کنجکاوی ادامه داشت، تا این روزها که فیلم و کتاب و آهنگ و آشپزی و وبگردی و ... دیگه جوابگوی این میزان از توی خونه موندن نبودن و باعث شدن بالاخره برم سراغ یاد گرفتنِ مورس. برخلاف تصور اولیهم، اساسِ کد مورس اصلا چیز پیچیدهای نبود و مثل هر زبان دیگهای یه الفبا داشت که با یاد گرفتنش بیشتر مسیر طی میشه. الفبای مورس شامل مجموعهای از خطها و نقطههاست. فقط کافیه نشونهی معادل هرکدوم از حروف الفبارو که توی تصویر پایین دیده میشه به ذهن بسپریم.
حالا با جایگزین کردن نشانهها به جای حروف میتونیم هرچیزی رو به زبان مورس بنویسیم. البته برای اینکه بین نشونه های مورس تداخلی ایجاد نشه بین هر دو حرف از فاصله استفاده میکنیم. مثلا به جای Life مینویسیم: . .-.. .. ..-.
تا اینجا دربارهی فرم نوشتاری مورس حرف زدم. سوال اینجاست که اگر ما قادر به نوشتن پیامی باشیم، چرا باید لقمه رو دور سرمون بپیچیم و اون رو به زبان دیگه ای بنویسیم؟ البته با کنارگذاشتنِ فرض رمزی بودنِ پیاممون. اینجاست که فرض میکنیم نیاز داریم پیامی رو برای کسی بفرستیم اما قادر به نوشتن نیستیم.
یک راه، استفاده از فرم شنیداریه که شامل دو صدای dit (همارز نقطه) و dah (همارز خط) میشه. وقتی شما یه صدای خیلی کوتاه میشنوید اون صدا نشون دهندهی یه نقطهس. و صدایی که طولانی تره نشون دهندهی خط. بر همین اساس اگر چهارتا صدای dit رو پشت سر هم بشنوید یعنی H. و اگر مثلا یه صدای کوتاه یا همون dit و بعد بلافاصله یه صدای بلند یا dah رو بشنوید این براساس تصویر بالا یعنی A. ضمنا همونطور که توی فرم نوشتاری برای جلوگیری از تداخل حروف از فاصله استفاده کردیم اینجا هم بین حروف از فاصلهی زمانی استفاده میکنیم.
فرم بعدی فرم دیداریه که میتونه شامل استفاده از نور، انگشتها و ... باشه. قواعد همون قواعد قبلیان. بنابراین اگر شما میخواید برای مثال از یه چراغقوه برای فرستادن کد مورس استفاده کنید، باید اون رو خاموش و روشن کتید در حالیکه برای هر خط نسبت به هر نقطه چراغ مدت طولانی تری روشن میمونه که طبق گفتهی ویکیپدیا زمان روشن موندن هر خط سه برابر زمان روشن موندن هر نقطهس. پس اگر چراغی یک نور نسبتا طولانی و بلافاصله دو چمشک کوتاه رو بهمون نشون داد این یعنی حرف D. ضمنا فاصلهی بین حروف که توی این فرم به فاصلهی بین چشمکها تبدیل میشن هم همچنان پابرجان.
در کنار همهی این توضیحات، گرچه خیلی هیجان انگیز میشد اگر شبیه دنیای فیلمها، یه روز توی صفحات یه کتاب قدیمی، یه توالی از خطوط و نقطهها ببینیم، یا یه شب پشت پنجره، نورهای چشمک زن توجهمونو به شیشهی گرد اتاق زیرِ شیروونیِ خونهی همسایه جلب کنن، ولی واقعیت اینه که کد مورس دیگه اونقدرها توی دنیای امروز کاربردی نیست. البته من، با اینکه اول کار، از سر رفع کنجکاوی و برای سرگرمی رفتم سراغ مورس، ولی بین کار فهمیدم تلاش برای فهمِ کدهای شنیداری یا نوری، برای من که به شدت توی تمرکز کردن دچار مشکلم یه جور تمرین حساب میشه. برای یادگیری مورس، اپلیکیشنهای مختلفی وجود دارن. مثلا Flashlight یه چراغقوهس که یکی از امکاناتش تبدیل کردن نوشتههای انگلیسی به نورهای چشمک زنِ مورسه. من برای تمرین کردن از یه شخص دیگه میخوام یه حرف یا کلمه رو بنویسه و به مورس تبدیلش کنه. بعد با نگاه کردن به نور چشمک زن و بازههای زمانی سعی میکنم اون نور رو رمزگشایی کنم. مشابه همین کار رو میشه در مورد فرم شنیداری توی اپلیکیشن Morse Mentor انجام داد که کلمههای پرکاربرد انگلیسی رو به توالی های dit و dah تبدیل میکنه.
پ.ن : اینجا سه تا ایده برای استفاده از زبان مورس هست. ببینید :)
اول. در حالیکه ساعت جلوی ماشین داشت اعداد 5:00 را نشان میداد که یعنی یک ربع بیشتر به شروع کلاس نمانده، ماشینی که درست مقابل پلِ جلوی خانه پارک کرده بود رانندهای پشت فرمانش نداشت که یعنی Over my dead body! بابا پیاده شد برای پیدا کردن صاحبِ ماشین جلوی پل و چند دقیقهی بعد مردی را که دستهاش تا آرنج توی گچِ ساختمانی بود با خودش آورد. دوست عزیزمان یک نگاهی به وضعیت موجود انداخت و انگار که ما دیوید کاپرفیلدی چیزی باشیم و بتوانیم از توی تیرچراغ برق عبور کنیم پیشنهاد عبورمان از روی پل همسایه را مطرح کرد که احتمالا تصور میکرد از شستن دستها و جابجایی ماشینِ خودش کار بیدردسرتریست. نهایتا هم وقتی فهید ما فوقش سعید فتحی روشنی چیزی هستیم، سوئیچ ماشین را تحویلمان داد تا خودمان یک کاریش بکنیم!
دوم. صبح با صدای باز و بسته شدن در کمدها و کشوها و خالی کردن محتویات جیبها و کیفها و ... بیدار شدم که یعنی مامان همهی کارتهای بانکی را گذاشته توی یک جاکارتی، رمز را هم به دلایل نامعلومی نوشته روی یک کاغذ، چپانده آن داخل و بعد اقدام به گم کردن آن نموده! کمی بعدتر وقتی مامان و بابا رفته بودند بانک سر خیابان تا سراغی از کارتها بگیرند زنگ خانه را زدند. رفتم پایین و همان مردِ گچی کیف را داد دستم در حالیکه داشت با خنده میگفت: «شما که رمزهارو گذاشتید این تو، لااقل یه شماره تلفن هم میذاشتید!»
سوم. دراز کشیده بودم روی تخت و داشتم فکر میکردم به آدمهایی که یک روز ماشینشان را پارک کردهاند جلوی پل خانه، اما فرصتش پیش نیامده که کیف گمشدهمان را پیدا کنند. یا حتی برعکس، آدمهای زیبایی که کیف گمشدهی حاوی رمز ما را پس آوردهاند، اما هنوز ماشین لعنتیشان را پارک نکردهاند مقابل پل!