33. ? Who is the loser

حضور همیشگی بعضی چیزهارو در زندگی باید پذیرفت. مثلا رنج. رنج، همیشه هست. گاهی انقدر پررنگ که آدم رو از نفس میندازه و گاهی انقدر کمرنگ و کوچیک که نمیبینیش. اینکه رنج سر میرسه، یه واقعیت غیر قابل انکاره. گاهی در قالب یه غم بی دلیل عصر جمعه و گاهیم توی کالبد ترسناکی مثل مرگ. فکر میکنم اهمیت پذیرش این حضور همیشگی، زمانی که در تلاشی تا از یه حال بد دائمی خلاص بشی از همیشه بیشتره. چون هربار که بعد تلاش برای حال خوب، رنج، چه بزرگ و چه کوچیک خودنمایی میکنه، تصور میکنی شکست خوردی و دست از تلاش میکشی. چون معیار موفقیتت رو حذف دایمی رنج میدونی و سر رسیدنش تو رو توی ذهنت تبدیل به یه بازنده میکنه. در حالیکه بازنده شدن، نه نتیجه رو به رو شدن با ذات زندگی، که نتیجه متوقف شدن بعد این رویاروییه.

9 اردیبهشت 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲ مرداد ۹۷

    32.

    ساده لوحانه ترین کار دنیا، انتظار برای پایان رنج هاست.

    9 اردیبهشت 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲ مرداد ۹۷

    31. Don't look at the summit

    دارم فکر میکنم وقتی اوضاع و احوالت حسابی به هم پیچیده و خیلی از ایده آلت دوری، شاید بدترین کار ممکن فکر کردن به حالت ایده آل باشه. چون انقدر دور از دسترس میبینیش که باعث میشه فلج بشی. به خاطر استرس زیادی که بهت وارد میکنه. استرس چیز بدی نیست، چون محرک ماست. اما تا یه نقطه ای. وقتی بیش از حد بشه عملا فلج کننده میشه. و دارم فکر میکنم این روزا توی زمانی که خیلی چیزا به هم پیچیده، انقدر ذهنم رو مشغول ایده آل هام کردم که دارم فلج میشم. واسه همین تصمیم دارم برای مدتی بیخیال آینده دورتر بشم و تمرکز کنم روی همین روزا. الویت بندی کنم و برای مدتی بیخیال کارایی که از پسشون برنمیام بشم. برای دو ماه آینده میخوام فقط روی سه چیز تمرکز کنم. درمانم، درسم و سازم.


    5 اردیبهشت 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲ مرداد ۹۷

    30. قطار، خالی رفت

    میترسم از این همه دنبالِ نشونی از گذشته ها گشتن. از گرفتن ردِ هر تصویری، تا وقتی که میرسه به سال ها پیش. از خودم، وقتی به کوچه خالی نگاه میکنم و پر میشه از صداها و آدم ها. آدم هایی که نیستن. پر میشه از من، با یه دوچرخه آبی. میترسم از آفتاب ظهرِ تابیده به کف خیابون، وقتی نگاش میکنم و ناپدید میشه و به جاش برف میشینه روی زمین. از باز کردنِ صفحه اول کتابها و برگشتن به تاریخ ها میترسم. از شنیدنِ صدای بارون وقتی منو از یه صبحِ بهاری میگیره و تحویل یه عصرِ پاییزی میده. از نشستن روی نیمکتِ غریبِ همیشه همراهِ حیاط خوابگاه میترسم، وقتی اینجا روی تختِ اتاق، غرقِ در سقفم. من از فکر کردن به آینده ای که در اون به گذشته فکر میکنم میترسم. من از این حجمِ بی نهایتِ جا موندن میترسم..

    3 اردیبهشت 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    29. کلید

    وقتی کلیدِ اشتباه رو میندازی توی قفل، فرقی نمیکنه با چه قدرتی دستتو میچرخونی. در باز نمیشه. چه بسا اگه زیادی زور بزنی، کلید توی قفل بشکنه.

    3 اردیبهشت 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    28. بازمانده



    2 اردیبهشت 1397
  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    27. مثل «ب» نباشیم!

    ب یکی از دانشجوهای هم ورودی من توی دوران کارشناسی بود. گرایش های متفاوتی داشتیم ولی قاعدتا توی بعضی از درس ها همکلاسی میشدیم و خب من آدمی نبودم که با هم کلاسی های اصلی خودش هم گرم بگیره، چه برسه با کسی که در صورت بیرون اوردنِ گهگاهیِ سرم از توی گوشی برای تظاهر به توجه به نطق استاد، امکان دیدنش فراهم میشد. اینجوری بود که ب برای من هیچ وقت چیزی فراتر از «اون کاپشن آبیه» یا «اون دختره که قیافه ش یه جوریه انگار منتظره پایان دنیا رو اعلام کنن*» نبود. تا اینکه یه روز فراتر رفت! و تبدیل شد به «اون کاپشن آبی وقیحه» یا «اون دختره ی وقیح که قیافه ش یه جوریه انگار منتظره پایان دنیا رو اعلام کنن». چرا؟ داستان از این قرار بود که من ترم آخر بودم و اتاق خوابگاه رو تحویل داده بودم و برگشته بودم خونه که یه پیام از کاپشن آبیه که هنوز به کاپشن آبی وقیحه تبدیل نشده بود دریافت کردم. ازم خواسته بود ترم بعدی دوباره به نام خودم درخواست خوابگاه بدم و کارتش رو بدم به ایشون تا به اسم من اونجا زندگی کنه. چون خودش اهل همون شهر بود و خوابگاه بهش تعلق نمیگرفت. و خب تصور کنید بعد از یه سلام ساده همچین درخواستِ پر مسئولیتی رو از کسی بکنید که نهایتا چندبار ازش پرسیدید جزوه این درس رو از کی میگیری و احتمالا براتون چیزی فراتر از «اون دختره که همش سرش تو گوشیه» نیست! تا اینجا برای اینکه آدم بی ملاحظه ای حسابش کنم کافی بود. ولی وقتی درخواستش رو رد کردم و گفتم: «نمیتونم همچین کاری کنم و خانواده م هم موافقت نخواهند کرد» و جواب گرفتم:«بابا چه کار به خانواده تو داره تو که پیششونی من باید به خانواده م بگم :| اوکی مرسی» با خیال راحت فرستادمش توی لیست آدم های وقیح زندگیم!
    + یه اتفاق مشابه باعث شد یاد این آدم بیفتم و خواستم بگم کاش یاد بگیریم به صرفِ چندبار دیدن کسی هرچیزی رو  ازش طلب نکنیم یا اگه کردیم انقدر متوقع نباشیم که تصور کنیم کل کائنات خریه که برای سواری دادن به ما آفریده شده و دو قورت و نیم مون باقی بمونه. خیر! به وقتش کائنات خریه که اگه رومونو زیاد کنیم و توقع اضافه داشته باشیم چنان با سُم میاد توی پک و پوزمون که کافر را مباد!

    * همچین توصیفی رو یه جایی توی داستانای صادق هدایت خوندم به گمانم.

    31 فروردین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    26. بدونِ اینکه قرار باشه به جایی برسی

    فکر میکنم اگر قرار باشه با خودم صادق باشم باید بگم هیچ مقصدی وجود نداره. همه زندگی یه مسیره بدونِ اینکه قرار باشه به جایی برسی. یا شاید بهتره بگم مقصد وجود داره، اما شبیه یه سرابه. به محض اینکه بهش برسی جوری نیست میشه که انگار هیچ وقت نبوده. و اونجاست که نگاهت میفته به سراب بعدی. اینجوریه که زندگی تبدیل میشه به دَویدن. از یه سراب به سمت یه سراب دیگه. نکته مثبتش اینه که این مقصدای واهی باعث میشن حرکت کنی. نکته منفیش اینه اگه نفهمی مقصدت چیزی بیشتر از یه سراب نیست و وظیفه ای جز به حرکت انداختنت نداره، تا لحظه رسیدن فقط به اون چشم میدوزی و هیچ وقت نمیفهمی از کجا گذشتی. برنده اونی نیست که سراب های بیشتری رو فتح میکنه. اونی میبره که بدونه از کجا گذشته. آره. هیچ مقصدی وجود نداره. همه زندگی یه مسیره بدونِ اینکه قرار باشه به جایی برسی.

    30 فروردین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    25. A bigger world

    یه مدت زیادی جغرافیام محدود شده بود به یه گوشه از تختم. اونم منی که آدمِ بیرون زدن توی هر موقعیت ممکن و قدم زدن های چهار پنج ساعته بودم. وقتی از یه چیزی فاصله میگیری، تازگی از دست رفته ش دوباره برمیگرده و این فاصله گرفتن باعث شد دنیای بیرون برای من به طرز عجیبی تازه بشه. شبیه یه زندانی که بعد مدت ها آزاد میشه. جوری که حس میکنم بدنم ظرفیتش رو نداره. وقتی میرم بیرون و این هوای بعدِ بارون بهاری رو حس میکنم، یا نگاهم میفته به سبزی درختا، انگار سلول های بدنم هزار برابر حالت عادی در تلاش باشن برای دریافت و این منو به وحشت میندازه. یه چیزی از جنس اون وحشتی که جکِ فیلم Room انداخت توی وجودم. وقتی چشماشو باز کرد و برای اولین بار نگاهش افتاد به اون آبیِ بینهایت.

    29 فروردین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷

    24. قرص

    بعد از چهار سال ایستادگی بر شعارِ «مرگ بر خوشی کاذب»، یک عصر پنج شنبه، مچاله زیر دوش آب، تسلیم شد.

    27 فرورین 1397

  • نظرات [ ۰ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۱ مرداد ۹۷
    آرشیو مطالب