اشکال کار آنجاست که هنگامِ شناختنِ ضعف هایمان متوقف میشویم. درست زمانی که باید گام اصلی را برای رفع کردنشان برداریم.
7 خرداد 1397
- کلمنتاین
- پنجشنبه ۴ مرداد ۹۷
اشکال کار آنجاست که هنگامِ شناختنِ ضعف هایمان متوقف میشویم. درست زمانی که باید گام اصلی را برای رفع کردنشان برداریم.
7 خرداد 1397
یک کتاب معرفی کرد و گفت حتما بخوانم. اصرار داشت حالم را خوب میکند. من
اما به کتاب هایی از این دست میگویم «روانشناسی تجاری». یعنی یک مشت مزخرف
بی سر و ته که به زور میخواهد به شما بقبولاند قدرت هرکاری را دارید. در
حالیکه در واقعیت اینطور نیست. از آن گذشته، من آدم متحول شدن های یکهویی
نیستم. باز هم اما اصرار کرد. من هم امروز رفتم کتابفروشی و خریدمش. حالا
هم کتاب را که یک آقای خوشبخت از روی جلدش زل زده توی صورتم، گذاشته ام رو
به روم و شبیه به کسی هستم که بعد از یک عمر ستایشِ موسیقی باخ، موزارت و
بتهوون، دارد توی خلوت خودش شیش و هشت پلی میکند.
5 خرداد 1397
خیلیامون مدام شاکی از اینیم که دیگران افسار زندگیمون رو گرفتن دستشون و
به جامون تصمیم میگیرن و نقطه ای که روش وایسادیم چیزی نبوده که خودمون
میخواستیم. ولی گاهی دقیق که بشی، میبینی نه که افسار زندگی دست دیگران
نباشه نه، ولی این دیگران نیستن که گرفتنش. بلکه خودمونیم که اونو تحویل
دیگران دادیم. چرا؟ چون تصمیم گیری به دنبال خودش مسئولیت میاره و آدم گاهی
برای شونه خالی کردن از این مسئولیته که ناخودآگاه اجازه میده دیگران براش
تصمیم بگیرن تا هر وقت بد اورد، توپ رو بندازه تو زمین بقیه.
4 خرداد 1397
برگشتم به کافه ای که چهار سال تمام پشت میزهاش مینشستم و از آینده حرف
میزدم. امروز همان آینده بود. معادله ها اما، بهم خورده بودند.
2 خرداد 1397
این دو روز انقدر فکر کردم که هر آن ممکنه سرم منفجر بشه. فکر کردم و تصمیم
گرفتم. زیر تصمیمم زدم. بغض کردم. باز فکر کردم. از زندگی خسته شدم. باز
فکر کردم. با آدم ها حرف زدم. درس خوندم. دوباره فکر کردم. حالا فکرا رسوب
کردن و رسیدن به گلوم و راه نفسمو بستن و من لعنتی هنوز دارم فکر میکنم.
29 اردیبهشت 1397
اینکه تو زندگیت آدمی رو داشته باشی که وقتی از نفس میفتی هرکاری از دستش
برمیاد برای حال خوبت انجام میده یه خوش شانسی بزرگه. ولی وقتی آدمی رو
داری که غیر از این ویژگی، انقدر برات عزیزه که تجسم لبخند و حال خوبش باعث
میشه دل ندی به دل سیاهیا، این دیگه خودِ خودِ خوشبختیه :)
27 اردیبهشت 1397
فکر بود و فکر
نوازنده،
آرشه را کشید روی ویولن
بعد،
هیچ چیز نبود
25 اردیبهشت 1397
حسرت گذشته و ترسِ آینده نمیذاره زندگی کنم. قراره روزی صد بار به خودم بگم فقط امروز وجود داره، فقط امروز وجود داره، فقط امروز وجود داره، فقط امروز وجود داره، فقط امروز وجود داره ...
24 اردیبهشت 1397
آدم خیال میکنه بعدِ درمان افسردگی جاده زندگی براش هموار میشه. ولی واقعیت اینه بعد درمان، یه چالش بزرگتر جلوی روته. انگار تازه چشمات باز بشه و نتایج واقعی اون روزای سیاه رو ببینی. رابطه های خراب شده، هدفای رها شده، فرصتای از دست رفته و ... تازه چشمات رو باز میکنی و خودتو میبینی وسط آوار زندگیت که باید از نو بسازیش. خیلی سخته که آدم خودش رو نبازه و دوباره شروع کنه. دوباره شروع کردم برای هدفایی که یه روزی ته دلم رو قلقلک میدادن. ولی حالا ته دلم ترسه. ترسِ اینکه خستگی این سالا، میونه ی راه زمینم بزنه ...
23 اردیبهشت 1397
تنهایی یک زائده ی اضافی روی وجود آدم نیست که قطعش کنیم و بیندازیم دور. تنهایی بخشی از خودِ ماست. شبیه دست. شبیه پا.
22 اردیبهشت 1397