از دیشب تا حالا هنوز نخوابیدم چون زندگی انقدر توی رگهام جریان داشته که ترسیدم توی ناهشیاری هدر بره. یسنا سومین نفری بود که پرسید: چی خوردی؟ هیچی. تنها بدیِ این شور عجیب بیدلیل اینه که نمیشه توضیحش داد. نهایت تلاشم میرسه به این جمله که: میخوام گریه کنم از بس زیادی زندهم. این زنده بودن رو ولی نمیشه کرد توی قوطی و نگه داشت برای فردا. شبیه بلیتیه که برای امروز صادر شده و فردا فقط یه تیکه کاغذه. من اما دست بردم توی قانون بازی. ایمیلم رو باز کردم و زنده بودن رو میون کلمهها فرستادم برای دو نفر دیگه. حالا امید دارم فردا که بلیت من باطل میشه، اون دو نفر لبخند زده باشن، تا زندگیِ امروز، نَمیره.