Wish I was a savior ..
- کلمنتاین
- جمعه ۲۴ ارديبهشت ۰۰
تو مسیر یادگیری هر مهارت جدیدی، برای من یک نقطهی طلایی وجود داره. نقطهای که هیچ وقت دقیقا نمیدونم کجاست و کی قراره بهش برسم؛ چون بسته به عاملهای مختلفی، گاهی دوره و گاهی نزدیک. ولی نکته اینجاست که همیشه میدونم اگر از اون نقطه عبور کنم، دیگه احتمال برای همیشه دست کشیدنام از یادگیری اون مهارت به صفر میل میکنه. ممکنه ماهها ازش فاصله بگیرم، ولی میدونم باز هم بهش برمیگردم. و این هم معنیش این نیست که از اون نقطه به بعد، لزوما قراره توی سرازیری باشم. خیلی وقتها بعدش سختتره، فقط انگار پلهای پشت سرت به معنای خوبی خراب میشن. واسه همین سعی میکنم حتی اگر خیلی خسته و بیانگیزهم، که به لطف حضور سگِ سیاه خونگیم میشه خیلی وقتها، کشونکشون خودم رو برسونم به اون نقطهی طلایی و پرچم رو بکوبم توی زمین. درسته نمیدونی کی میرسی، ولی وقتی برسی حسش میکنی. امشب که وسط صحبت کردن با دوست ترکام، براش نوشتم Sen giderken ben dönüyordum و خندید که این رو دیگه از کجا یاد گرفتی؟ فهمیدم که ازش گذشتم.
میدونی، من توی زندگی به هیچچیزی بیشتر از روابطم با آدمها فکر نکردهم و نمیکنم و با اینحال، هنوز هم، هربار، با مرور آدمهایی که وارد زندگیم شدهن، شگفتزده میشم! انقدر شگفتزده، که سخت میشه باور کنم چیزی به اسم شانس وجود نداره و اینکه من توی زندگی بارها و بارها، با آدمهای خاکستریِ معرکهای، در یک زمان یکسان، در یک مکان مشترک قرار گرفتهم، از خوششانسی من نبوده. اون هم من، آدمی که یه دیوار نامرئی بلند دورشه و یه اَلک با سوراخهای خیلی ریز توی دستش، که مبادا چینی نازک تنهاییش، سر هیچ و پوچ ترک برداره.
با وجود کمبود خواب، تموم شب گذشته رو بیدار موندم تا سریالام رو تموم کنم. نزدیکیهای ساعت 6:30 صبح بالاخره تموم شد و رفتم توی تخت. هنوز نیم ساعت نگذشته بود که برادرم اومد توی اتاقم تا ازم بخواد توی آماده کردن پست صفحهی کاریش بهش کمک کنم. با بیمیلی و درحال غر زدن توی سرم دربارهی اینکه آدمها صبح روز جمعه هم دست از سرت برنمیدارن، بلند شدم، لپتاپ رو روشن کردم و نشستم پای کار. پُست، توی سیننشوندهترین ساعت ممکن آپلود شد. بعد واتسپ رو باز کردم تا پیام سه تا از دوستهام رو جواب بدم. هر سه نفر آنلاین بودن و این شد که تا نیمساعت بین سه تا صفحه چرخیدم و حرف زدم. اختلال واتسپ توی درست نشون دادن زمان فرستادن پیامها عصبیم کرد. مامان از توی آشپزخونه صدا زد برای شام چی درست کنم؟ با مرغ موافقت شد. به طرز عجیبی سرحال بودم اما میدونستم بدنم به خواب نیاز داره. یک لحظه از اتاق رفتم بیرون و خشکم زد. درست وسط یک پدیدهی نجومی بودم! به برادرم گفتم چرا هوا روشن نمیشه؟! و BAM!
یک بار یکی گفته بود یکی از اصلیترین معیارهاش برای دوستی با آدمها، میزان صمیمیت و محبت میان آن افراد و اعضای خانوادهشان است. حرفاش این بود که نسبت به آدمهایی که رابطهی خوبی با خانوادهی خودشان ندارند احساس اعتماد و اطمینان نمیکند. به عنوان کسی که مفهومِ «رابطهی خونی» به خودیِخود برایش بیمعنیست، حرفاش را اینطور شنیده بودم: «یکی از مهمترین معیارهای من برای دوستی با آدمها، میزان محبت و صمیمیت میان آن افراد با هر آدم رندوم دیگریست!»
میدونی، توی زندگی بیشتر از هر چیزی دوست دارم قوی و شجاع باشم ولی با این حال هیچ وقت از میزان قدرت و شجاعت خودم راضی نیستم؛ چون هر بار یه صدایی پس ذهنم میگه: آفرین! از پس این چالش هم براومدی، ولی اُرکها چی؟ وقتی اُرکها حمله بکنن میخوای چکار کنی؟
یلدا، یک بار نوشته بود در کنار آدمهایی که حس شوخطبعی ندارند احساس امنیت نمیکند. فکر کرده بودم چقدر این را میفهمم و گشته بودم به دنبال ویژگیهایی در آدمها که احساس امنیت را از من میگیرند. رسیده بودم به دو گروه: آنها که زیادی با همه مهرباناند و آنها که در رد و بدل کردنِ تعارفهای معمول زندگی ایرانیها زیادی قهارند و شبیه به من، همزمان با تکان دادن کلهشان، لبهاشان را در سکوت باز و بسته نمیکنند.
راستش دوست دارم وبلاگی داشته باشم که توش حرف زدن دربارهی خودم رو، تا وقتی به ضرب گلوله متوقف نشدهم، ادامه بدم.