یه وقتهایی هست که یه چیزهایی شروع میکنن به آزار دادن آدم، که بر اساس شناخت شخصیای که از خودمون داریم واقعا توی دایرهی اهمیت ما جا نمیگیرن. نمیدونم، مثلا فکر کن شما آدمی نیستی که اینکه همهی اعضای خانواده حتما سر یک میز شام بخورن برات ارزش حساب بشه و نشونهای از صمیمیت باشه؛ ولی یک روز به خودت میای میبینی هر بار که میرسی خونه و متوجه میشی که خانوادهت بدون تو شامشون رو خوردن احساس بدی پیدا میکنی، دلخور میشی و ممکنه حتی ازشون گلایه کنی. ولی ته دلت و بر اساس چیزهایی که برات مهمن مطمئنی که داری overreact میکنی. فکر میکنم یک اشتباهی که خیلیهامون ممکنه در همچین موقعیتی مرتکب بشیم اینه که در تلاش برای یک انسان عاقل و بالغ بودن، احساساتی که داریم رو نادیده بگیریم، سرکوب کنیم و هلشون بدیم زیر قالی چون توجه نمیکنیم که این احساسات گرچه که حتی از نظر خودمون هم مسخره و سطحیان، ولی بیدلیل ایجاد نشدن و حتما یک چیزی، یک جایی در حال لنگیدنه و داره خودش رو اینجوری نشون میده که باید گشت و اون رو پیدا و حل کرد. خلاصه که سرکوب نکردن این احساساتِ شبهبهانه لزوما به معنای رسمیت دادن به خود اونها نیست و اگر هدفش حل کردن مسائل از ریشه باشه، نه تنها شما رو آدم نابالغی نمیکنه، بلکه به نظر من یکی از نشونههای بلوغه.