۵۶ مطلب با موضوع «در میانِ مسیر» ثبت شده است

252. گنجینه‌ی زیر قالی

یه وقت‌هایی هست که یه چیزهایی شروع می‌کنن به آزار دادن آدم، که بر اساس شناخت شخصی‌ای که از خودمون داریم واقعا توی دایره‌ی اهمیت ما جا نمی‌گیرن. نمی‌دونم، مثلا فکر کن شما آدمی نیستی که اینکه همه‌ی اعضای خانواده حتما سر یک میز شام بخورن برات ارزش حساب بشه و نشونه‌ای از صمیمیت باشه؛ ولی یک روز به خودت میای می‌بینی هر بار که می‌رسی خونه و متوجه می‌شی که خانواده‌ت بدون تو شامشون رو خوردن احساس بدی پیدا می‌کنی، دلخور می‌شی و ممکنه حتی ازشون گلایه کنی. ولی ته دلت و بر اساس چیزهایی که برات مهمن مطمئنی که داری overreact می‌کنی. فکر می‌کنم یک اشتباهی که خیلی‌هامون ممکنه در همچین موقعیتی مرتکب بشیم اینه که در تلاش برای یک انسان عاقل و بالغ بودن، احساساتی که داریم رو نادیده بگیریم، سرکوب کنیم و هلشون بدیم زیر قالی چون توجه نمی‌کنیم که این احساسات گرچه که حتی از نظر خودمون هم مسخره و سطحی‌ان، ولی بی‌دلیل ایجاد نشدن و حتما یک چیزی، یک جایی در حال لنگیدنه و داره خودش رو این‌جوری نشون می‌ده که باید گشت و اون رو پیدا و حل کرد. خلاصه که سرکوب نکردن این احساساتِ شبه‌بهانه لزوما به معنای رسمیت دادن به خود اون‌ها نیست و اگر هدفش حل کردن مسائل از ریشه باشه، نه تنها شما رو آدم نابالغی نمی‌کنه، بلکه به نظر من یکی از نشونه‌های بلوغه.
 

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۶ مرداد ۰۳

    248. جایی بین قله و قعر

    آبان پارسال توی وبلاگم نوشته بودم: «باورت نمی‌شه چقدر توی مراقبت کردن از خودم افتضاحم.». امروز می‌خوام بنویسم باورت نمی‌شه چقدر توش پیشرفت کرده‌م.
    زندگی با مود سوئینگ واقعا سخته. انگار هی سرت رو از زیر آب میاری بیرون و تا یه کم نفس می‌گیری یک دست از غیب میاد و سرت رو دوباره فرو می‌کنه اون زیر. زیاد طول کشید تا یاد بگیرم این وقت‌ها غرق شدن تنها گزینه‌ای که دارم نیست و اینکه می‌تونم تماما مفعول نباشم چیزی بیش‌تر از یک جمله‌ی صرفا انگیزشیه. داشتم یک ویدئو می‌دیدم از پانته‌آ وزیری که توش درباره‌ی این حرف می‌زد که خودمراقبتی چقدر جنبه‌ی تجاری گرفته و وقتی اسمش میاد خیلی از آدم‌ها، اولین چیز، ذهنشون می‌ره سمت کسی که داره ناخن‌هاش رو مانیکور می‌کنه و یا ماسک گذاشته روی صورتش. نمی‌خوام این کارها رو نفی کنم. ولی باعث شد به این فکر کنم که چقدر مهمه یادت بمونه نتیجه گرفتن، به این بستگی داره که انتخاب خوبی رو داشته باشی که مناسب توئه. نه اون چیزی که صرفا خوبه.
    نُه ماه پیش وقتی در جواب همه‌ی رفتارهای افراطی و پرخطری که تراپیستم لیست کرده بود به نشونه‌ی نه سر تکون دادم، برای چند لحظه از حالت مکالمه با من خارج شد و با خودش گفت: پس داری با اضطرابت چه کار می‌کنی؟ بعد انگار که کشف خیلی مهمی کرده باشه گفت: پیاده‌روی افراطی! خنده‌م گرفت و ترجیح دادم فعلا بهش نگم که شروع کرده‌م به دویدن. امروز می‌تونم با اطمینان خوبی بگم که دویدن، انتخاب خوبِ مناسب منه. به قول یاسین، برخلاف پیاده‌روی که تمام draftهایی که داشتی رو میاره جلوی چشمت، دویدن جلوی فکر کردن اضافه رو می‌گیره.
    من عاشق بازی کردنم. یک کاری که بهم کمک می‌کنه کم‌تر فرسوده بشم، اینه که توی زندگی، خودم رو وسط بازی تصور می‌کنم و سعی می‌کنم فراموش کنم این‌جا بودن، انتخاب من نبوده. بعد تلاش می‌کنم جوری به پیچیدگی‌ها و چالش‌ها نگاه کنم که توی بازی‌ها می‌کنم. این کمکم می‌کنه راحت‌تر باهاشون سر و کله بزنم. مثل وقتی که انتخاب می‌کنی یک بازیِ جنگی کنی و پیدا شدن یک سرباز دشمن که داره به سمتت شلیک می‌کنه، به جای اینکه آزارت بده، هیجان‌زده‌ت می‌کنه. یا وقتی که وسط یک بازی معمایی هستی و به جای اینکه کلافه بشی، با دقت دنبال سرنخ‌ها می‌گردی. البته خب بیش‌تر وقت‌ها یک کارکتر هستم توی The Sims و در تلاشم که خودم رو مجبور کنم آب و غذا بخورم.

    می‌دونی؟ خوشبختانه با اینکه غم هیچ وقت دست برنمی‌داره هنوز هم از زندگی خوشم میاد و اینکه می‌دونم هیچ نخِ واقعی‌ای نیست که به جایی وصلم کنه، در کنار اینکه گاهی می‌ترسونتم، باعث می‌شه در نهایت حسابی احساس رها بودن کنم.
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۲۶ تیر ۰۳

    244. ?Is it a blessing or a curse

    دیروز صبح احساس کردم تمام چیزی که نیاز دارم اینه که به یک نفر بگم که چقدر می‌ترسم و بعدش جوری بغلم کنه که باور کنم فهمیده چی می‌گم. دارم سعی می‌کنم آخرین باری رو که عمیقا احساس کردم فهمیده می‌شم به یاد بیارم و هیچ چیزی دستم رو نمی‌گیره. صبر کن. آخرین بار بعد از بابا بود. ع. چند هزار کیلومتر اون‌ورتر، واقعیت رو از پشت کلمه‌های کم‌صداقتِ آدم‌ها بو کشیده بود و حالا توی صادقانه‌ترین ویدئوکال زندگیمون بودیم تا درباره‌ی غمی که فقط بین ما دو نفر مشترک بود حرف بزنیم. بعد بهش از یک نقطه‌ی خیلی تاریکِ وجودم گفتم که نمی‌دونم چه‌طور تونستم برای به زبون آوردنش، در لحظه، به اندازه‌ی کافی شجاع باشم. جوری که ذره‌ای به صداقتش شک نکردم بهم گفت که این اَزم آدم بدی نمی‌سازه. گفت همیشه تلاشی که برای انجام دادن کار درست می‌کنم شگفت‌زده‌ش کرده. الان که بهش برمی‌گردم، فکر می‌کنم که باری که ع. از روی شونه‌هام برداشت، یکی از دلایل سر پا موندن الانمه. نمی‌دونم چیزها، از چه زمانی شروع کردن به تا این حد پیچیده شدن و دیوارها، به این میزان بالا رفتن. یک بار که احساس استیصال زیادی داشتم، یاسین برام نوشت که هر وقت این‌طوری می‌شه، یادِ Is it better to speak or to die از CMBYN می‌افته و این سوال رو از خودش می‌پرسه و پاسخ درست همیشه حرف زدنه. بعد بهش زنگ زدم و نهایت تلاشم به این ختم شد که بدون هیچ توضیح خاصی گریه کنم. چند وقت بعد توی چشم‌های تراپیستم نگاه کردم و گفتم که دارم بهش دروغ می‌گم. موضوع این نیست که نخوام درستش کنم. فقط بین این دیوارها گیر افتادم و نمی‌دونم باید از کجا شروع کنم.

     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲۶ اسفند ۰۲

    242. فرو ریختن خودِ آرمانی

    داشت بهم اصرار می‌کرد بازم تراپیستم رو ببینم و هر چی توی سرمه رو بهش بگم. گفتم الان نمی‌تونم. منتظرم یک تصمیم خوب بگیرم، یک قدم درست بردارم، تا علاوه بر تعریف کردن بی‌فکری‌هام، بتونم از چیزهای مثبت هم حرف بزنم. خندید و گفت تو شبیه این مامان‌هایی هستی که برای تمیز کردن خونه کارگر می‌گیرن، ولی قبلش خودشون خونه رو تمیز می‌کنن تا آبروداری کرده باشن. حرفش این‌قدر درست بود که نشد جلوی خنده‌م رو بگیرم.

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲ آذر ۰۲

    241. Shit happens, life goes on

    قلبم بالاخره سنگین شد و گرچه این سنگینی همون چیزی بود که تصورش هم باعث وحشتم می‌شد؛ اما مطمئن نیستم که به جای بدی ختم بشه. فکر می‌کنم یک تونل وجود داره، که هیچ راهی نداری به جز اینکه از وسطش عبور کنی و حالا قراره همه‌ی انرژیم رو بذارم روی اینکه چطور به اون سمت برسم و خودم رو درگیر چراییِ وجود این تونل نکنم. باورت نمی‌شه چه‌قدر توی مراقبت کردن از خودم افتضاحم و حالا خوشحالم که راهی به جز یاد گرفتنش ندارم. می‌ترسم؟ زیاد. باورم می‌شه که «همگی زور می‌زنیم که هیچ‌کس دیوانه نشه»؛ ولی اینم می‌دونم که یه لحظه‌هایی قراره مثل سگ احساس تنهایی کنم. ناامیدم؟ واقعا نه. من شورِ امیدواری رو همیشه درآورده‌م و الان هم چیزی در این رابطه تغییر نکرده. پرهام گاهی به صحبت‌های قبل‌تر‌هامون گریز می‌زنه و می‌پرسه زندگی هنوز هم جالبه؟ و من جواب می‌دم، آره. و به مقدساتم قسم که آره. هنوز هم « از تماشای همه‌ی این پیچیدگی‌ها، زیر و رو شدن‌ها، درد کشیدن‌ها و زنده موندن‌ها شگفت‌زده می‌شم». قلبم بالاخره سنگین شد؛ ولی می‌دونم یک روزی از اون سمت تونل بیرون میام و آدم بهتری هستم.
     

    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۸ آبان ۰۲

    239. Yes, and I sin every single day

    یسنا می‌گفت تو خیلی خوب می‌تونی ذهنیاتت رو توصیف کنی؛ طوری که قشنگ قابل درک می‌شن. از وقتی هوا چرخیده و دیگه برای اینکه بدونیم توی پاییزیم نیازی به چک کردن تقویم نبوده، این ساعت‌های قبل از ظهر که می‌شه، یک چیزهایی میاد توی سرم که هی من رو می‌کشونه سمت کیبورد ولی تهش هیچی به هیچی. می‌رم از آدم‌ها می‌پرسم شما هم از اومدنِ پاییز خیلی خوش‌حالید؟ و وقتی می‌گن نه و تیرم برای شروع یک مکالمه‌ی دراماتیک به سنگ می‌خوره، رسما از درون کز می‌کنم توی خودم.
    نمی‌دونم تاثیر کمیته و یا کیفیت؛ ولی خاطرات و تصاویری که از گوشه و کنار تهران توی سرم ثبت شده‌ن و مربوط به این یک سالی می‌شن که این‌جا زندگی کرده‌م خیلی توی ذهنم روشن و شفافن و خیلی وقت‌ها که دارم اون بیرون راه می‌رم، جلوی چشم‌هام بازسازی می‌شن. از کنار پنجره‌های باز کافه گودو که رد می‌شم سارا و یاسین هنوز نشستن اون‌جا و قراره به زودی توی خیابون، سر اینکه یک نفر انگشت وسطش رو برای یکی دیگه بالا برده، دعوا بشه. توی عمارت رو به رو، با مبینا نشستیم توی حیاط و حتی اگر تابستون باشه، پسری که اون سمت وایساده، لباس پشمی تنشه و کلارینت زدنش، حالمون رو دو نمره جابه‌جا کرده. بالاتر از میدون ولیعصر، اگر حین رد شدن سرم رو بالا بگیرم و به آدم‌های توی رستوران نگاه کنم، هر ساعتی از روز که باشه شب می‌شه و چمران که قبل از بقیه متوجه رسیدنم شده، دست تکون می‌ده. هر بار هم که از شهریار رد می‌شم، تازه از سالن تئاتر زدیم بیرون، نمِ بارون شروع شده و بهروز داره نمایشی که خودش ما رو بهش دعوت کرده تخریب می‌کنه. داشتم فکر می‌کردم اگر تصاویر همیشه برام همین‌قدر زنده و واضح می‌موندن چه‌قدر خوب می‌شد. ولی خب، زمان قراره بگذره و لحظه‌هایی که حالا گذشته رو دفن کرده‌ن، خودشون هم زیر تصویرهای جدید دفن و محو می‌شن.

     

  • نظرات [ ۷ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۴ مهر ۰۲

    237. تماشای زندگی از بالا

    یک خاطره‌ای این روزها مدام میاد توی ذهنم. نشستم توی کلاس سه‌تار و موقع درس پس دادن، هنوز هفت هشت تا  نُت جلو نرفته، می‌زنم زیر گریه. استادم دست و پاش رو گم کرده ولی اون‌قدری من رو می‌شناسه که بدونه قرار نیست حرف بزنم. تهش می‌گم از اون وقت‌هاست که بعدها در وصفش می‌گی ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود. حالا کلی سال گذشته و «بعدها» رسیده و هر دفعه یادآوریش ته دلم رو گرم می‌کنه. هر چند، دلم برای وقت‌هایی که هنوز یاد نگرفته بودیم به هر حال تهش زنده می‌مونیم هم تنگ شده.

     

    • کلمنتاین
    • جمعه ۷ مهر ۰۲

    233. باز شدنِ در اتاقک شیشه‌ای

    واقعا جالبه که آدمی‌زاد می‌تونه از سال‌هایی گذر کنه که توشون اولین احساسِ بعد بیداریش، سنگینی یک سنگ بزرگ روی سینه‌ش بوده و بزرگ‌ترین دستاوردِ روزهاش، زنده به شب رسیدن، و بعد برسه به روزهایی که توشون حس کنه ظرفش برای میزانِ شوری که برای زندگی داره زیادی کوچیکه.
     

  • نظرات [ ۶ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۵ تیر ۰۲

    232. آدم‌ها

    من واقعا عاشق بازگو کردن داستان اولین دیدارها و First impressionها از آدم‌هایی هستم که بعدها دیگه جزئی از دایره‌ی دوستیم شده‌ن. امروز تولد الفه و از یک هفته‌ی قبل تاکید کرده که همه باید جمع بشیم و در پایان پیامش مشخصا خطاب به من گفته: بهونه‌ای نیار کِلم! می‌تونم بهونه بیارم و برای بهونه آوردن هم بهونه‌های قابل‌قبولی برای خودم دارم؛ ولی چیزی که بهم انگیزه می‌ده برم، همین مناسبتیه که می‌تونم توش دوباره داستان اولین برخوردمون رو از دید خودم تعریف کنم و امیدوار باشم همون‌قدر که برای من معناداره، برای اون و بقیه هم باشه. البته قبول دارم پیدا کردن معنی در «از همون لحظه‌ی اول که دیدمت می‌خواستم هرچه زودتر محل رو ترک کنم و اگر موندم واسه‌ی این بود که نه گفتن رو بلد نبودم» سخته؛ اما واقعا پیدا کردنش در «یادت میاد که در نهایت تا پنج صبح از زمین و زمان حرف زدیم؟» اون‌قدرها هم سخت نیست.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۱۸ تیر ۰۲

    230. می می رِ، می رِ دو سی دو

    مهمون‌ها رفتن و سکوت به خونه برگشت. سه روز پیش این سکوت داشت دیوونه‌م می‌کرد و منتظر بودم م. هر چه زودتر برسه تهران و سکوت رو بشکنه؛ ولو به قیمت به هم زدن روتینی که تازه بهش رسیده بودم. الان ولی فرق می‌کنه. این یکی سکوت اگر کمی دیرتر می‌رسید منجر به دیوانگی می‌شد. از این ترکیبِ غم‌زدگی و آرامشِ بعد رفتن مهمون‌ها خوشم میاد. احساسیه که خوب نمی‌تونم تحلیلش کنم و به میزانی گزنده‌ست که لذت‌بخشه. این چند روز احساسات خیلی متفاوتی داشتم. یک وقتی بود که با م. نشستیم روی یکی از نیمکت‌های بلوار که کمی استراحت کنیم و اون شروع کرد به خوندن یک سری نُت موسیقی پشت سر هم و یک بازی جدید ابداع شد. حدس زدن قطعات از روی نت‌ها. اون‌قدر دلم برای کلاس‌ سه‌تار و حس و حالش تنگ شد که الان که می‌نویسم، سازم بعد مدت‌ها از توی کمد بیرون اومده. واقع‌بینم و می‌دونم فعلا فرصت برگشتن بهش به صورت جدی نیست؛ اما همین حضور کم‌رنگش هم بهم احساس خوبی می‌ده. یک وقت دیگه‌ای بود که به خودم اومدم و دیدم دوباره افتادم وسط پیچیدگی‌های زندگی‌ای که اصلا مال من نیست؛ اونم درست چند روز بعد از اینکه تصمیم گرفته بودم دیگه نقش ناجی رو برای آدم‌ها بازی نکنم. از دست خودم کلافه شدم. امشب که اتاق رو مرتب می‌کردم چشمم خورد به کاغذ یادداشتی که روی میز بود. یک جاییش نوشته بود مرسی که درکم کردی. کاغذ رو گذاشتم بین برگه‌های خانه‌ی برناردا آلبا و فکر کردم کسی چه می‌دونه. شاید این دفعه ارزشش رو داشته باشه.
     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۶ خرداد ۰۲
    آرشیو مطالب