فکر میکنم حالا مدتیست به آن قسمتی از زندگی که آدمی با گوشت و پوست و استخوانش، خطر حاشیههای زردِ زندگی را درک میکند رسیدهام. حاشیههایی که زهر مهلکی نیستند که به یکباره جانت را بگیرند؛ سمّ کمجانیاند که بیآنکه توجهت را جلب کنند، توانات را میگیرند.
حالا اما به حاشیههای سبز زندگی فکر میکنم. آنهایی که گرچه سبزند، اما کماکان حاشیهاند. میشد نباشند، اگر ابرقهرمانهای دنیای فانتزیِ بدون محدودیتی بودیم که عمر نوح میکردیم. اما هستند، چون چیزی بیشتر از ساکنان موقتیِ محدود و معمولی زمین نیستیم. ساکنان محدود و معمولی ملزمِ به انتخاب.
یک جایی در مینیسریال Sherlock، جان، از اینکه شرلوک اطلاعی از چرخیدن زمین به دور خورشید ندارد ابراز تعجب میکند. شرلوک اما برایش کوچکترین اهمیتی ندارد که زمین به دور خورشید بچرخد یا ماه و یا هرچیز دیگری. درعوض اما، تمام کوچهها و خیابانهای لندن را مثل کف دست میشناسد. و این به آن معنی نیست که دانش مربوط به منظومهی شمسی از اساس بیهوده و یا نازیباست، بلکه به آن معنیست که حاشیههای سبزرنگِ زندگی، مفاهیمی کاملا شخصیاند که تنها خود فرد باید آنها را تشخیص دهد. و این همان نقطهای است که کار بسیار سخت میشود. پذیرش آنکه، هرآنچه زیباست، لزوما مهم نیست. و ترکِ آگاهانه و خودخواستهی زیباییهایی که مسیر زندگی تو، از آنها نمیگذرد.