۵۶ مطلب با موضوع «در میانِ مسیر» ثبت شده است

144. سبزِ مایل به زرد

فکر می‌کنم حالا مدتی‌ست به آن قسمتی از زندگی که آدمی با گوشت و پوست و استخوانش، خطر حاشیه‌های زردِ زندگی را درک می‌کند رسیده‌ام. حاشیه‌هایی که زهر مهلکی نیستند که به یک‌باره جانت را بگیرند؛ سمّ کم‌جانی‌اند که بی‌آنکه توجهت را جلب کنند، توان‌ات را می‌گیرند.
حالا اما به حاشیه‌های سبز زندگی فکر می‌کنم. آن‌هایی که گرچه سبزند، اما کماکان حاشیه‌اند. می‌شد نباشند، اگر ابرقهرمان‌های دنیای فانتزیِ بدون محدودیتی بودیم که عمر نوح می‌کردیم. اما هستند، چون چیزی بیشتر از ساکنان موقتیِ محدود و معمولی زمین نیستیم. ساکنان محدود و معمولی ملزمِ به انتخاب.
یک جایی در مینی‌سریال Sherlock، جان، از اینکه شرلوک اطلاعی از چرخیدن زمین به دور خورشید ندارد ابراز تعجب می‌کند. شرلوک اما برایش کوچکترین اهمیتی ندارد که زمین به دور خورشید بچرخد یا ماه و یا هرچیز دیگری. درعوض اما، تمام کوچه‌ها و خیابان‌های لندن را مثل کف دست می‌شناسد. و این به آن معنی نیست که دانش مربوط به منظومه‌ی شمسی از اساس بیهوده و یا نازیباست، بلکه به آن معنی‌ست که حاشیه‌های سبزرنگِ زندگی، مفاهیمی کاملا شخصی‌اند که تنها خود فرد باید آن‌ها را تشخیص دهد. و این همان نقطه‌ای است که کار بسیار سخت می‌شود. پذیرش آنکه، هرآنچه زیباست، لزوما مهم نیست. و ترکِ آگاهانه و خودخواسته‌ی زیبایی‌هایی که مسیر زندگی تو، از آن‌ها نمی‌گذرد.
 

  • نظرات [ ۷ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۷ شهریور ۹۹

    142. آزادی تحمل‌ناپذیر دست‌ها!

    از اونجایی که ظاهرا رابطه‌ی بین زبان و تفکر یه رابطه‌ی دوطرفه‌س و ما نه تنها کلماتی رو انتخاب می‌کنیم که حامی تفکرمون هستن، بلکه کلماتی هم که به هر دلیلی به کار می‌بریم می‌تونن روی افکارمون اثر بذارن، تصمیم گرفته بودم روی واژه‌هایی که هر روز توی مکالماتم استفاده می‌کنم حساسیت بیشتری به خرج بدم و یکی از چیزهایی که تصمیم به حذفش گرفته بودم معذرت خواهی‌های کاملا بی‌دلیلی بود که بدون اینکه خطایی کرده باشم با بیانشون خودم رو در  جایگاه مقصر قرار می‌دادم و حتی به طرف مقابل می‌قبولوندم که حق داره بابت خطای نکرده از من طلبکار باشه.
    حالا نکته‌ی عجیبی که توی این مسیر بهش رسیدم، اینه که این عذرخواهی‌های بی‌اساس به قدری لقلقه‌ی زبانم شدن که با حذفشون از مکالماتم، خیلی وقت‌ها احساس می‌کنم جمله‌هام نصفه و نیمه توی هوا رها شدن و شبیه به آدمی که بعدِ سال‌ها به دوش کشیدنِ یه کیف روی شونه‌هاش، تصمیم می‌گیره با دستای خالی بره یه قدمی بزنه، همش حس می‌کنم جای یک چیزی خالیه و این رهایی زیادی غیرعادیه!
     

  • نظرات [ ۹ ]
    • کلمنتاین
    • دوشنبه ۳ شهریور ۹۹

    140. البته که فراموش نمی‌کنم زمان‌هایی خواهند بود که گزینه‌ی درست، به تمامی در آغوش گرفتن غم‌هاست.

    این طور نیست که از نفس غمگین بودن خوشم بیاید؛ اما از پروسه‌ی مدیریت کردن غم‌ها لذت می‌برم و همین خودش کمی از تیرگیِ اصلی غم‌هایم کم می‌کند. راستش اگر عمیق‌تر نگاه کنم، این لذت ناشی از نفس مدیریت غم‌ها نیست؛ بلکه از آن جاست که دارم کاری را می‌کنم که سال‌های سال بلدش نبوده‌ام و به آن‌هایی که از پسش برمی‌آمدند غبطه می‌خورده‌ام. پدرم از آن آدم‌هایی‌ست که نمی‌توانند در یک لحظه‌ی خاص روی چندین تکلیفِ ولو ساده تمرکز کنند. مثلا وقت‌هایی که بخواهد سر میز شام از چیزی حرف بزند، تمام برنجش را بدون خورشت می‌خورد و ابدا هم هیچ مورد مشکوکی توجهش را جلب نمی‌کند. من این تک‌بعدی بودن را از پدرم به ارث برده و تمامی‌اش را در سیستم «غمگین بودن»‌م به‌ کار‌ گرفته بودم. هربار که از چیزی غمگین می‌شدم، امکان تمرکز روی هر بخش دیگری از زندگی را از دست می‌دادم؛ حتی اگر آن بخش، قدمِ پایانیِ رسیدن به هدفی بزرگ در زندگی‌ام بود. این بود که همیشه، آدم‌هایی که در لحظات غم‌بار، قرارهایشان را کنسل نمی‌کردند، کتاب درسی‌شان را پرت نمی‌کردند یک گوشه، برنامه‌ی ورزشی‌شان را بهم نمی‌زدند و .. در نظرم شگفت‌انگیز می‌آمدند. بله، اگر عمیق‌تر نگاه کنم، خوشحالی‌ام از این است که بعد از سال‌ها، دارم غمگین می‌شوم اما روی برنجم، خورشت می‌ریزم.
     

  • نظرات [ ۲ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۳۱ مرداد ۹۹

    139. Brutal? I don't think so

    می‌دونی؛ روزای اول بعدِ از دنیا رفتن میم، وقتی خاطره‌هامون رو مرور می‌کردم، خودم رو سرزنش می‌کردم که چرا فلان روز از دستش عصبانی شدم، چرا به خاطر بهمان اشتباهش محکم برخورد کردم و ..
    اما دیشب که دوباره یادش افتاده بودم، داشتم فکر می‌کردم با اینکه خیلی دلم می‌خواست دوباره بتونه برگرده، اما خودم رو به خاطر هیچ کدوم از عصبانیت‌هایی که بابتشون حق داشتم سرزنش نمی‌کنم. می‌دونی، موضوع اصلا این نیست که اون مرتکب خطای بزرگ یا نابخشودنی‌ای شده باشه، که نشده بود. موضوع اینه که من حق داشتم در اون لحظات، به تناسب اون اتفاقات خشمگین باشم. شاید اگر دنیا یه شانس دیگه بهش می‌داد و برش می‌گردوند، تصمیم می‌گرفتم که از اون به بعد از حقی که دارم صرف نظر کنم؛ ولی این فقط یه انتخاب بود. من موظف نبودم که در برابر خطای دیگران احساسات منفعلی داشته باشم؛ با این استدلال که اونا یه روزی قراره بمیرن.
    این روزا دارم فکر می‌کنم که به دست آوردن توانایی مجزا نگه داشتن احساساتی که توی موقعیت های مختلف داشتی، یه بخش مهم از پروسه‌ی بزرگ شدن و عامل تاثیرگذاری توی انتخاب مسیرت توی دو راهی‌های زندگیه. و این تداخل احساسات، فقط مربوط به داستان مرگ آدم‌ها نیست. اما شاید چون این به نوعی سنگین‌ترین اتفاقه، موفقیتت در اون، بتونه تضمین‌ کننده‌ی موفقیتت در موقعیت‌های دیگه هم باشه.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۲۴ مرداد ۹۹

    130. چهار نکته، از چهار روز ورزش، برای چهار فصل!

    یک. روزِ اولی که تصمیم گرفتم دوباره ورزش کردن را شروع کنم، یک بار دیگر یادم افتاد که به طرزِ مخربی ذهن کمال‌گرایی دارم. لپ‌تاپ را برداشته بودم و داشتم درباره‌ی شیوه‌های اصولیِ گرم کردن و سرد کردن، انجامِ هرکدام از حرکت‌ها، ترتیبِ مناسب آن‌ها، تغذیه‌، روشِ درست نفس کشیدن، حرکات اصلاحی، اشتباهات رایج و ... تحقیق می‌کردم تا قبل از شروعِ کار همه چیز در بی‌نقص‌ترین حالت ممکن قرار بگیرد و این کار برای یک ذهنِ وسواسی یا به اندازه‌ی ابد طول ‌می‌کشید و یا آنقدری که شوقِ ورزش کردن از بیخ و بن از سر آدم بیفتد. نهایتا، چون کمال‌گرایی، چیزی نبود که بشود یک شبه ترکش کرد، شکل آن را موقتا کمی تغییر دادم تا مانع شروع کار نشود. که شد یک چیزی مثلا شبیه به کمال‌گراییِ در مسیر، که یعنی هر روز بخشی از اشتباهات تصحیح و یا مطلب مهمی آموخته می‌شود.

    دو. بعد از چندین بار انجام بعضی حرکات به تقلید از تصاویر، توجهم به توضیحات زیر عکس‌های متحرک جلب شده بود که در نگاه اول به نظر نمی‌رسید که از خودِ تصاویر حرفِ بیشتری برای گفتن داشته باشند. بعد اما، با رعایتِ دقیق دستورالعمل‌ها، که گاها این دقت، تنها یک تفاوت چند سانتی‌متری را شامل می‌شد، فشار و یا کشش روی عضلات به طور قابل توجهی تغییر می‌کرد که می‌توانست نتیجه را هم، در درازمدت به میزان زیادی تغییر دهد. 

    سه. پیشرفت و تغییرات، معمولا، آنقدر به آهستگی اتفاق می‌افتند که یا به چشم نمی‌آیند و یا برای چشم‌های معطوفِ به قله، حسابی ناچیزند. نتیجه اینکه قبل از رسیدن به ایده‌آل‌ترین حالت، احساسِ عدم پیشرفت، فرد را متوقف می‌کند. برای همین هم، قابل مشاهده و پررنگ کردنِ تغییرات جزئی، برای من بخش مهمی از پروسه‌ی هرکاری‌ست که امید و انرژی لازم برای در مسیر ماندن را تأمین می‌کند.

    چهار. سه روز اول، زمان انجام یکی از حرکات کش می‌آمد و آدم را مجبور می‌کرد مدام ساعت را نگاه کند. کش آمدن زمان، ربطی به سختی فعالیت نداشت بلکه نتیجه‌ی حوصله سربر بودن آن بود که آدم را وسوسه می‌کرد میانه‌ی راه قید ادامه‌ش را بزند. روز چهارم، اضافه کردنِ یک گزینه‌ی بی‌نهایت ساده‌، نه تنها خشکیِ فعالیت مذکور را از بین برد بلکه میل به ادامه دادنِ آن برای مدت طولانی‌تری را نیز ایجاد کرد. نکته اما اینجاست که همیشه، به امکان استفاده از یک روش خلاقانه توجه نمی‌کنیم و خیلی وقت‌ها خودمان را محکوم به باقی ماندن در مسیری می‌دانیم که تا قبل از این طی می‌کرده‌ایم و یا طی می‌کرده‌اند.


    پ.ن: از امروز همراه چالش مینیمالیسم دیجیتال هری می‌شم. بخونید و اگر خواستید همراهش بشید (:
     

  • نظرات [ ۶ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۲۳ فروردين ۹۹

    126. We're not dead, That is we're stronger

    کوچکتر که بودم، خیال می‌کردم شبیه به داستا‌ن‌های توی کتاب‌ها و فیلم‌ها، یک روز پاره‌ای از اتفاقات ورق را برمی‌گرداند، قلب آدم‌ها را از نو به تپش می‌اندازد و زندگی Happily ever after خواهد شد. بعدتر، به وقتِ بزرگسالیِ خاکستری، که جادوی خیال دیگر تابِ ضربه‌های مهلک واقعیت را نداشت، پذیرش، سلاحی شد از جنس خودِ واقعیت و علیه آن. پذیرشِ ناتوانیِ آدمی در زدودنِ یک‌به‌یک غم‌ها. یک‌به‌یک سیاهی‌ها. پذیرش آنکه برخی غم‌ها، حل‌ شدنی نیستند؛ حمل شدنی‌اند. شاید تا ابد ..

     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۷ فروردين ۹۹
    آرشیو مطالب