۵۶ مطلب با موضوع «در میانِ مسیر» ثبت شده است

211. One of many

یکی از سمی‌ترین کارهایی که برای سال‌های زیادی انجامش دادم، آسیب زدن به خودم برای انتقام گرفتن از آدم‌هایی بوده که آزارم دادن به نحوی. انتقام، با غرق کردن طرف مقابل توی احساس گناه و پشیمونی. یک مکانیسمی که نتیجه‌ی احساس هم‌زمان خشم و عجز بوده. وقتی بلند بلند تعریفش می‌کنی واضحه که چه‌قدر درست نیست؛ ولی باور کنید ترکیب خشم و عجز، ترکیبیه که می‌تونه منطقتون رو از کار بندازه و باعث بشه شما احساس گناهی که گذراست رو، با آسیبی که گذرا نیست تاخت بزنید. حالا چرا دارم این‌ها رو می‌نویسم؟ چون بعد مدت‌ها تونستم توی یکی از همین موقعیت‌ها، فرمون رو بدم دست منطقم. تغییری اگر قرار باشه اتفاق بیفته، تدریجیه و به خاطر همینه که هر قدم کوچیکی ارزش داره.
 

  • نظرات [ ۱ ]
    • کلمنتاین
    • شنبه ۱۴ خرداد ۰۱

    210. [یک عنوان درخور]

    اردیبهشت پارسال، توی یکی از پست‌هام نوشته بودم: «واقعا هیچ ایده‌ای ندارید که من چقدر دوست دارم حرف بزنم و هم‌زمان چقدر تلاش برای برقراری روابط انسانی می‌تونه ته‌مونده‌ی انرژی توی وجودم رو بمکه؛ چون احساس بیگانه بودن دستش رو از روی گلوم برنمی‌داره.» نمی‌دونم چه‌طوری؛ ولی برای مدت واقعا قابل توجهی این احساس دستش رو از روی گلوم برداشته بود و مثل آدم‌های حدودا عادی، شروع کرده بودم به معاشرت با افراد جدید، بدون اینکه توی این معاشرت‌ها، تصویر آکواردی از خودم ارائه بدم و یا اینکه به محض برگشتن به خلوتم، از دست این احساس ناخوشایند، گریه کنم. حالا اما دارم برمی‌گردم به تنظیمات کارخانه و حالتی که توش یک مکالمه‌ی خوش از گلوم پایین نمی‌ره. می‌دونی، داستان اصلا این‌طوری نیست که من دنبال عمقِ خاصی در مکالمه‌ها باشم و پیداش نکنم؛ فقط انگار همیشه یک چیزی غلط و غیرطبیعیه. مهم نیست دارم درباره‌ی چی حرف می‌زنم، تقریبا همیشه یک جایی هست که برمی‌گردم و به خودم می‌گم اصلا معلوم هست داری قاطی آدم‌ها چه غلطی می‌کنی؟

    امروز صبح حین قدم زدن و گوش دادن به پادکستی که چیزی ازش نمی‌فهمیدم یک کشف غم‌انگیز کردم. من حتی به اندازه‌ی بیست درصد چیزی که نیازه هم قوی و شجاع نیستم. شاید برای اینکه نشون بدم این موضوع چه‌قدر غم‌انگیزه باید یک بخش دیگه رو از توی پست‌های اون اردیبهشت بکشم بیرون. یک جایی نوشته بودم: « توی زندگی بیشتر از هر چیزی دوست دارم قوی و شجاع باشم.» می‌بینی؟ من حتی بیست درصدِ بیش‌ترین چیزی که می‌خواستم باشم نیستم.

    راهکارم برای هرچه کم‌تر ناخوشایند کردنِ داستان‌های مربوط به بیگانگی، پررنگ کردن دنیای شخصیمه. واقعا ساده‌ست. این‌جوری که تجربیات انفرادیم رو بیش‌تر و لذت‌بخش‌تر می‌کنم تا کم‌تر احساس نیاز پیدا کنم به تعامل با بقیه. مثلا دارم به دوییدن فکر می‌کنم و واقعا امید دارم اون‌قدری که ارادتمندانش می‌گن، تجربه‌ی عمیقی باشه. این وسط‌ یک مینی‌سریال هم دیدم که زمانِ تنها بودنم رو لذت‌بخش کرد واقعا. The end of the fucking world.
     

  • نظرات [ ۳ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۱۲ خرداد ۰۱

    209. Je viens te chanter la ballade des gens heureux

    چند روز پیش به نورا گفتم دلم می‌خواد نسخه‌ی غیر افسرده‌ی‌ خودم رو ببینم چون به نظرم خیلی آدم مناسبیه. احتمالا قبل از اون به چند نفر دیگه هم همین رو گفتم از بس که بهش فکر می‌کنم. می‌دونی، واقعا این شوری که برای زندگی دارم تناسبی با این وضعیت روحی و بقیه‌ی وضعیت‌هام نداره و خب حق دارم که بخوام از تصورش این‌ همه شگفت‌زده بشم. سارا بهم می‌گه تو از یک سال پیش تا حالا خیلی تغییر کردی و جهتش هم مثبت بوده. بی‌راه هم نمی‌گه. این امیدوارم می‌کنه به اینکه یک روزی بشم اون نسخه‌ای از خودم که این همه مشتاق دیدنشم.

    خونه‌ی جدید به اندازه‌ی همه‌ی تاریک بودن اتاق قبلی نور داره. آشپزخونه سه تا پنجره‌ی بزرگ داره که باز می‌شن رو به یه پارک با درخت‌های بلند اقاقیا و از یک ساعتی به بعد، حتی پرده‌‌ی کشیده‌ی اتاق خواب، زورش به نوری که خودش رو با قدرت هل می‌ده داخل، نمی‌رسه. و خب آره. بالاخره نوبت من شد که سهمم رو از نورِ این دنیا بردارم.

    دوشنبه، برای پنجمین بار توی آینه‌ی وسط آموزشگاه عکس گرفتم و این یعنی پنجمین ترم از کلاس فرانسه هم تموم شد. هرچند که حالا نسبت به زمانی که زبان انگلیسی رو یاد می‌گرفتم خیلی پرتلاش‌ترم و زمان بیش‌تری می‌ذارم، اما هنوز هم راضی نیستم. با این حال به مرور، اولین‌های بیش‌تری دارن آنلاک می‌شن. چند روز پیش، یکی از ایراداتم رو توی وب فرانسوی سرچ و برطرف کردم! و خب این لحظه هزار بار تقدیم شما باد.


    عنوان هم از آهنگ la ballade des gens heureux که از نورا بهم رسیده.

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۹ ارديبهشت ۰۱

    204. که کمی کم‌تر وحشت‌زده باشم

     قبلا گفتم که پارسال روز تولدم شروع کردم به نوشتن کارهای تاثیرگذاری که انجام می‌دم و انداختنشون توی یک شیشه. امسال روز تولدم کاغذها رو باز کردم و خوندم. می‌دونی، حس خیلی جالبی داشت. بیش‌ترشون مربوط می‌شد به بیرون اومدن از منطقه‌ی امن و بیش‌تر شجاع بودن. اصلا در طول سال هم، خیلی وقت‌ها که از انجام دادن کاری می‌ترسیدم، با فکر اینکه اگر انجامش بدم می‌تونم بنویسم و بندازمش توی شیشه، شجاعت پیدا می‌کردم. یک دسته‌ی مهم از کاغذها هم مربوط می‌شدن به قدرت نه گفتن. مثلا، در طول سال گذشته، سه نفر از من خواسته بودن که به جاشون امتحان بدم و این کاریه که من واقعا دوست ندارم انجام بدم. «نه‌» هایی که به اون سه تا آدم گفتم الان توی شیشه‌ن. ولی خب تفاوت زیادی بین اون سه‌تاست. مثلا بار اول، این درخواست از طرف یک آدمی بود که بهم نزدیکه و من کلی با خودم سر و کله زدم تا رودربایستی رو کنار بذارم و ناراحت نشدن دیگران رو در اولویت قرار ندم نسبت به خواسته‌ی خودم. بار دوم، سر و کله زدنی در کار نبود، ولی به جای گفتن دلیل اصلی قبول نکردنم، یک بهانه‌ی قابل قبول برای طرف آوردم. بار سوم اما همه چیز خیلی راحت شده بود. بدون اینکه تعللی کنم خیلی مستقیم درخواست اون فرد رو رد کردم. النا چند روز پیش ازم پرسید چی شد که شروع کردم به وبلاگ نوشتن و من گفتم یادم نمیاد. الان یادم اومده. چون من عاشق ثبت کردن مسیرم و همینه که با وجود احساس تعلق نداشتن به این‌جا دارم بازم بهش فرصت می‌دم. خلاصه که این شیشه، که از قضا ایده‌ی اون رو هم اولین بار توی کانال النا دیدم، یک ابزار ثبت مسیره که یادم آورد قدم‌های کوچیکی که توی این مدت برداشتم چه‌طوری اثر خودشون رو باقی گذاشتن و من رو نزدیک‌تر کردن به آدمی که دوست دارم باشم.
     

  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۸ اسفند ۰۰

    203. در میان مسیر

    سارا یک بار بهم گفته بود که من توی پست‌های وبلاگم دو حالت دارم. یا حالم زیادی خوبه و یا زیادی بد. و من واقعا خنده‌م گرفته بود‌. نمی‌دونم چرا. فکر کنم چون تصویر نسبتا دقیقی از روند زندگیمه و انتظار نداشتم این‌قدر واضح این‌جا انعکاس پیدا کرده باشه‌. خلاصه که توی این پست قراره حالم خیلی خوب باشه. البته اگر بتونم به موقع تمومش کنم.

    ترجیح می‌دادم این‌جا زیاد از پروسه‌ی یادگیری زبان فرانسوی حرف نزنم؛ اما واقعیت اینه که این پررنگ‌ترین بخش روزمه‌. اکثر وقت‌ها یک جایی بین کتاب‌ها و جزوه‌ها و فلش کارت‌هام پیدام می‌کنید. ولی وقتی می‌گم پررنگ‌ترین بخش، منظورم فقط تعداد ساعاتی که روش صرف می‌کنم نیست. پررنگ، از این جهت که تقریبا تنها چیزیه که داره کمکم می‌کنه به زندگی وصل بمونم و در عین حال اون‌قدرها وحشت‌زده نشم. و خب کمی برام عجیبه. عادت کرده بودم ادبیات، سینما و موسیقی رو نجات‌بخش آدم‌ها بدونم. یک چیز دیگه هم هست. از این تصویر خودم خوشم میاد. منظورم تصویریه که توش در حال یادگیری‌ام. وقتی دارم فرانسوی می‌خونم الهام‌بخش می‌شم. آدم‌ها می‌تونن تماشام کنن و حس کنن انرژی گرفتن برای اینکه برن سراغ کارهاشون.

    امروز برخوردم به یک کانالی که توش یک نفر داشت از این حرف می‌زد که از افسردگی گذر کرده. داشت از مخاطب افسرده خواهش می‌کرد که امیدش رو از دست نده و حتی یک جایی هم گریه کرد. خب من منقلب نشدم. با این حال کاملا درکش می‌کردم و می‌فهمیدم چه‌قدر می‌خواد که مخاطب چیزی رو که اون حس می‌کنه حس کنه. چون که منم جاش بودم. من روزهای بدتر از این داشتم. بدتر، یعنی روزهای بدون امید. وقتی واقعا نمی‌تونی تصور کنی یه روز حالت بهتر بشه. اطرافیان بارها این رو بهت می‌گن. ولی قدرت تصورش رو نداری. می‌دونی، انگار برای این کار برنامه‌ریزی نشده باشی. اما خب زمان گذشت و من حالم بهتر شد. حتی می‌تونم بگم خیلی بهتر شد. اون‌قدری که قبلش قدرت تصورش رو نداشتم. بعد از اون شده بودم مثل صاحب همون کانال. دلم می‌خواست راه بیفتم به هرکسی که فکر می‌کنه امکانش نیست روزهای بهتری رو تجربه کنه التماس کنم که ایمان داشته باشه. حس عجیبیه. این روزها عقبگرد کردم. دیگه توی اون حال خوب نیستم. ولی تصویر خودم درحالیکه که داره تلاش می‌کنه از آدم‌ها چیزی رو بخواد که براش برنامه‌ریزی نشدن یادمه. و می‌دونی، همون تصویر کافیه تا بتونم ایمانم رو حفظ کنم.

    قرار نبود این پست رو بنویسم. اما پرده رو زدم کنار و داشت برف می‌اومد.

     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۱۲ بهمن ۰۰

    195. بیست و شش

    دقیقا یادم نیست کِی، اما یک جایی حدود دو سه سال پیش، من یک تلاش شکست‌خورده برای یادگیری زبان فرانسوی داشتم. وقتی که تا نحوه‌ی معرفیِ خودم پیش رفتم و همون‌جا، با دیدنِ املای عجیب و غریب کلمات توی این زبان، به خیال خودم برای همیشه، کنارش گذاشتم. بعد از اون هم تقریبا هر کسی  فهمید دارم ترکی یاد می‌گیرم یک سوال داشت: آخه چرا فرانسوی نه؟ و من هم یک جواب داشتم: دوستش ندارم.
    چند ماه پیش اما یک روز حین گشت زدن توی یوتیوب، ورق برگشت. چشمم خورد به یک موزیک ویدئوی فرانسوی و گوش دادن بهش همانا و افتادن مهر این زبان به دلم همانا. این شد که شروع کردم؛ به امید اینکه یک روز، اون‌قدر خوب بشم که بتونم باهاش هم‌خوانی کنم. حالا امشب، از اون‌جایی که من یک انسان به شدت علاقه‌مند به ثبت و بررسی مسیر یادگیری و پیشرفت‌ام، تصمیم گرفتم تا کلماتی رو که از توی متن این آهنگ بلدم بنویسم و هر چند وقت یک بار بهش برگردم و چیزهای جدیدی که یاد گرفتم رو اضافه کنم و این‌قدر ادامه بدم تا اینکه یک روز هیچ واژه‌ای توی این آهنگ نباشه که معنیش رو ندونم (:
     

  • نظرات [ ۴ ]
    • کلمنتاین
    • جمعه ۵ آذر ۰۰

    194. پرونده‌ی n اُم: اضطراب

    یک تصویر از برادرم توی ذهنم هست که خیلی وقت‌ها بهش فکر می‌کنم. شب عیده و تازه از خوابگاه برگشته خونه که تلفنش زنگ می‌خوره. جواب می‌ده و خبر می‌رسه که هم‌اتاقیش تصادف کرده و توی کماست. برادرم؟ دو سه دقیقه به این اتفاق فکر می‌کنه و با خونسردی برمی‌گرده سر کارش. و می‌دونی؟ این تصویر برای من که زندگیم مدام در اضطراب، استرس، نگرانی و اُورثینک می‌‌گذره، واقعا شگفت‌انگیزه. این میزان از درگیر نشدن در اون چیزی که تحت کنترلت نیست و تمرکز روی اون چیزی که روش کنترل داری.
    دارم وارد مسیری می‌شم که قراره تا چندین ماه استرس زیادی رو وارد زندگیم کنه و می‌دونم من توان تحملش رو ندارم. دیر یا زود لگد می‌زنم زیر کاسه و کوزه‌ی همه چیز. تنها راه اینه که یک پرونده‌ی تغییر جدید باز کنم و تمام این مسیر رو به چشم تمرینی برای غلبه بر اضطراب ببینم. می‌دونی، دوست ندارم اون آدمی باشم که از مسیر لذت نمی‌بره. چون مگه غیر از اینه که چیزی به جز مسیر وجود نداره؟
     

    • کلمنتاین
    • پنجشنبه ۲۷ آبان ۰۰

    185.

    کلافه‌م، غمگینم و بیش‌تر از همه ترسیده‌م؛ چون به نظر نمیاد که بخواد بگذره. برای همین می‌نویسمش. به امید روزی که برگردم بخونم و فکر کنم: ما را به سخت‌جانی خود این گمان نبود.
     

    • کلمنتاین
    • سه شنبه ۳۰ شهریور ۰۰

    181. یک عصر جمعه‌ی غیرمعمولی

    چرا دست گذاشتم روی ترس از گربه‌ها وقتی که این ترس نه زندگیم رو مختل کرده بود و نه اون‌قدر توی خودم مسئولیت‌پذیری سراغ داشتم که فکر داشتن حیوون خونگی توی سرم باشه؟ چون این ترس واقعی بود و رد پاش رو توی کابوس‌هام هم می‌شد دید؛ و من همیشه فراری بودم از اینکه دنبال شکست ترس‌های پوشالی باشم و تبدیل شدن به یه قهرمان پوشالی راضیم کنه. این شد که رفتم سراغ گربه‌ها.
    نقطه‌ی روشن روز جمعه، رد شدن از این ترس بود. وقتی که آروم آروم به گربه‌ی سفید توی پارک نزدیک شدم، کنارش نشستم، و با احتیاط نوازشش کردم. رهگذرها احتمالا شاهد صحنه‌ی معمولی چرخیدن یک گربه‌‌ی عادی دور پاهای یک آدم عادی‌تر بودن. برای من اما، اون ثانیه‌ها، حاصل نزدیک به پنج سال تلاشِ قدم به قدم برای رد شدن از این ترس بود. تلاشی که قراره بارها و بارها وقتی ترسیده‌م بهش برگردم، و یادم بیفته یک روز، مواجهه‌ی من با این ترس، اون قدر معمولی می‌شه، که توجه هیچ رهگذری رو به خودش جلب نکنه.
     

  • نظرات [ ۵ ]
    • کلمنتاین
    • يكشنبه ۲۱ شهریور ۰۰

    180. BANG BANG

    به خودم که اومدم، افتاده بودم توی ورطه‌ی غمگین بودن برای اثبات قوی بودن. انگار که هیچ چیزی شبیه مدام تا دم مرگ رفتن و برگشتن نشونِ هنوز جون زندگی داشتن نباشه‌. تبدیلِ غم از اجباری که بهت تحمیل می‌شه، به اختیاری که خودت پذیرفتی.‌

     

    • کلمنتاین
    • جمعه ۱۹ شهریور ۰۰
    آرشیو مطالب